686 - یک شب به یادموندنی
امشب
یکی از اون شبهای بیاد موندنی
در کنار تمام اعضای خانواده
(به جز پدر البته! طبق معمول!!)
خونه آبجی بزرگه.
همینطوری یهویی شام دور هم جمع شدیم.
به برکت وجود من!! :))
قبل شام:
یکم فیس بوک بازی و سروکله زدن با خواهر زاده ها.
بعدش بازی کلمه (همون که یه کلمه رو مینویسی روی کاغذ و میچسبونی رو پیشونی طرف مقابل و اون باید سوال بپرسه تا بتونه به اون جواب برسه)
روی پیشونی عسل خاله نوشتیم. بستنی. بعد برای اینکه راهنماییش کنیم بتونه زود جواب رو پیدا کنه، بهش میگیم یه خوراکی هست که تو خیلی دوست داری. فورا گفت : بستنی!!!!
بعد از بازی کلمه رفتیم سراغ پانتومیم.
همه هم بازی میکردند.
از مامان گرفته تاااا همین عسلی فسقلی.
بعدشم شام.
بعد پیاده روی تا سایت جشنواره و بازدید از غرفه ها.
یکم رفتیم تو پارک نشستیم.
دوباره برگشتیم خونه آبجی بزرگه!
من از فرصت استفاده کردم رفتم دوچرخه سواری. آی چسبید. آی چسبید.
یه چای دیگه دور هم خوردیم.
خواهر زاده ها رو برداشتیم که امشب رو خونه آقاجونشون و در کنار خاله شون بخوابن.
و من فردا به تهران برمیگردم.
درحالیکه اصلا دلم نمیخواد برگردم!!!
خدایا این خوشی های به ظاهر کوچیک ولی بسیار ارزشمند رو از ما نگیر!
شب همگی خوش.
- ۹۳/۰۷/۱۳