گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب


اول این نکته رو که یادم رفته بود رو بگم، تو کارگاه بصورت اتفاقی، لیلا رو دیدم! همکلاسی دوره لیسانسمون!! میدونید که داره دکتری اصفهان میخونه!؟ 

غروب که شد لیلا گفت بریم خوابگاه. گفتم مگه تو خوابگاه داری اینجا!؟ گفت نه! ولی با مجوز کارگاه میتونیم بریم خوابگاه بمونیم. 

من داشتم به این فکر میکردم که خب زنگ بزنم نوشین بگم من فردا شب یا نهایتا پس فردا شب یه کم زودتر از دانشگاه میام بیرون و میام شهرضا پیشت... که دیدم حلال زاده خودش زنگ زد! نوشین زنگ زد و پرسید کارگاه تموم شده یا نه؟ گفتم آره عزیز! گفت خب ما در دانشگاهیم! بیا بریم!!!!!!!!!!!!!!! 

آغا ما رو میگی اینقده ذوق کردیم! اومدن در دانشگاه دنبالمون!!! کیف و بج و لپ تاپ و کتاب دفترا رو زدم زیر بغل و د بدو در دانشگاه اصفهان. 

چشمم دنبال یه پژو نقره ای میگشت، که دیدم نوشین از پشت یه 206 سفید من رو صدا زد... 

جیغ و بوس و بغل و اینا! 

مامان نوشین و آقای همسر نوشین هم بودند. سوار ماشین شدیم و رفتیم ... آرزو جان و همسر گرامیشون و ماهان عزیز هم به جمعمون اضافه شدند. اونایی که ماهان رو میشناسن و احیانا دیدنش، دلتون بسوزه! یک جیگری شده این بچه که خدا میدونه. من که مدام لپاشو میکشیدم! بنده خدا میگفت از بس همه لپامو کشیدن اینطوری اویزون شده!!! 

حیف که مدت زمان زیادی پیشمون نبود و بعد از شامی که تو رستوران دور هم خوردیم، ازمون جدا شدند. 

جونم براتون بگه از خورشت ماست! 

منو رو که اوردن، من تو عمرم اسم خورشت ماست هم نشنیده بودم! با دیدن این عنوان تو منو یاد آش دوغ افتادم و گفتم لابد یه چیزی تو همین مایه هاست. به سفارش شام بسنده کردم. 

ولی میزبان گرام دو پرس (پرس میگن!؟) خورشت ماست هم سفارش داد. 

یک دسر زعفرونی رنگ! و بسیااااااااااااااار خوشمزه. حیف که من اون آخرای غذام رفتم سراغ خورشت ماست. و از بس خورده بودم و سیر شده بودم نتونستم بیشتر از چند تا قاشق بخورم. 

غذام رو هم بیشتر از نصفش رو نتونستم بخورم. 

حالا هی به من میگفتن چرا غذاتو نمیخوری! خوشت نیومد؟ دوست نداشتی؟ بد مزه بود!! 

یکی نبود اونجا بگه بابا فریبا همینقد میخوره همیشه! عینهو گنجشک یه نوک میزنه به غذا سیر میشه میره کنار، دو دقه بعد دوباره گشنه ش میشه! 

منم گفتن برای اینکه باور کنید من سیر شدم و غذا رو هم خیلی دوست داشتم، یه پلاستیک فریزر بگیرید من بقیه غذا و ماست رو بریزم توش ببرم با خودم!!! نصف شب گشنه م شد بخورم!!!! :))))

بعد از صرف شام اومدیم منزل عروووووووس خانوووم. 

آقای همسر رو هم رسما از خونه بیرون کردیم! بنده خدا مجبور شد بره خونه مامانش بخوابه! 

مهمون به این پرروئی دیده بودین!؟؟

با اینکه خیلی خسته بودم اصلا دلم نیومد بخوابم. نوشین جون یه چای دبش دم کرد و میوه اورد و شروع کردیم به حرف زدن. 

عکسهای عروسیش رو اورد دیدیم. وااااااااااااااای چه عکسهایی. اینقدر دلم سوخت که ما نبودیم عروسیش هااا. حیف... 

صبح ساعت فکر کنم 6 اینا بود دیدم صدا تق و توق میاد از تو آشپزخونه. نوشین بنده خدا پاشده بود صبونه اماده کرده بود! با منوی باز.!!! صبحانه سرد و گرم! 

منم که انگار نه انگار که ساعت 8 کلاس دارم! نشستم صبحانه مفصل خوردم و یه گپی هم زدیم با نوشین، عروس خانوم هم لطف کرد من رو رسوند تا ترمینال شهرضا که خودم رو برسونم اصفهان. 

عصر مثلا قول داده بودم زودتر برگردم که فرصت بیشتری با نوشین باشیم. 

وقتی رسیدم ترمینال شهرضا فکر کنم ساعت از 8 گذشته بود!!! 

نوشین جون اومد دنبالم ترمینال و رفتیم خونه یه چای خوردیم و حاضر شدیم اومدیم اطراف امامزاده شهرضا. یه ردیف مغازه سفال فروشی بود که ظرفهای خیلی قشنگی داشت. من هر میرفتم یه چیزی بخرم، یاد انبوه وسایلی میفتادم که همراهم بود و به این فکر میکردم که چطوری ببرمشون و به همین دلیل منصرف میشدم... ولی دیگه دلم طاقت نیاورد و یه چند تا گلدون ریز و کوچولو و دو تا لیوان لعابی آبی رنگ برای خودم خریدم. 

تو گلدونا گل کاشتم به حدی خوشگل شده که هر روز میگیریم تو بغل و بوسشون میکنم! 

مامان و آقای همسر هم به جمع ما پیوستند، رفتیم رستوران (همون رستورانی که عکسهاش تو فیس بوکه!) پاتوق دوران نامزدی نوشین و اقای همسر. 

بعد از شام قدم زنان رفتیم تو صحن امامزاده شاهرضا. 

محل دفن شهید همت رو هم زیارت کردیم. ولی برای زیارت امامزاده شاهرضا فرصت نشد. 

مجبور شدم از دور سلام بدم! نوشین میگفت خیلی حاجت میده، اگه چیزی ازش بخوای ردت نمیکنه! 

گفتم والا با این وضعی که من اومدم زیارتش، اگه چیزی ازش بخوام میترسم جور دیگه تلافی کنه!!!  انشالله باشه دفعه بعد بریم خونه ش نمک گیرش کنیم بعد چیزی ازش بخوایم! :))))

شب برنامه شب قبل تکرار شد، ولی این بار فیلم عروسی نوشین رو دیدیم. تا ساعت حدودای 2 بیدار بودیم. 

میخواستم عکسها رو همون شب بذارم تو فیس بوک ولی گفتیم یه مدت بگذره، مزه ش بهتره! 

ساعتها رو اون شب یک ساعت کشیدن عقب (یا جلو!؟) به هر حال من بسی خوشحال بودم که یکساعت بیشتر میتونم با نوشین باشم (البته بیشتر خوشحال بودم که یساعت بیشتر میتونم بخوابم!!!!!!!!!) 

صبح دوباره نوشین با یه منوی باز دیگه صبونه من رو شرمنده کرد. 

و من رو رسوند ترمینال. ورودی ترمینال رو بسته بودند، مجبور شدیم یکم بالاتر از محل تردد خطی ها اصفهان از هم خداحافظی کنیم.. موقعی که تاکسی به سمت اصفهان به حرکت درومد، 206 نوشین رو دیدم که جلوتر از ما داشت میرفت.... 

من به اصفهان برگشتم و بعد از اتمام سومین روز کارگاه راهی تهران شدم... 

با اینکه خیلی بهم خوش گذشت ولی اصلا بهم نچسبید! نه نوشین رو تونستم درست و حسابی ببینم و نه شهرشون رو بگردم. 

تصمیم گرفتم سر فرصت شده با خونواده بریم شهرضا رو قششششنگ بگردیمو اینطوری هم میشه نوشین رو بیشتر دید و هم اینکه خونواده هستند و دیگه مزاحم نوشین نمیشیم و همسرش رو اواره نمیکنیم!!! :))))


  • فریba

نظرات  (۱)

فریبا از دست تو! مرررررررردم از خنده... :-) چقدر قشنگ مینویسی دختر انگار تمام اون دو شب رو دوباره کامل گذروندم. البته خیلی از علاف شدنات با خستگی زیاد رو سانسور کردیا! اونم از معرفتته دیگه کاریش نمیشه کرد!
با اینکه خیلی کم بود ولی به منم خیلی خوش گذشت خوشحال بودم که بعد دو سال دیدمت و چند ساعتی هر چند کوتاه ولی با هم بودیم ... ایشالا سر فرصت بیا که حسابی همدیگه رو ببینیم 
پاسخ:
در اینکه من قشنگ مینویسم که هیچ شکی نیست! 

تازه خیلی خیلی سعی کردم سانسور نکنم چیزی رو!! مختصر و مفید بگم کل این روزا رو!

انشالله شما هم دمی از زندگی متاهلی اسوده گردی بیای اینورا! 


ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند