گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

۳۳ مطلب با موضوع «بخندیم!» ثبت شده است

بیرون بودم، وقتی برگشتم دیدم تلفن اتاقم دو تا میسد کال افتاده، رفتم چک کنم ببینم کی زنگ زده، اشتباهی رفتم رو قسمت شماره هایی که خودم تماس گرفتم!! دیدم شماره آموزش تحصیلات تکمیلی دانشکده است!!!! تماس گرفتم و میگم:
 سلام خانم جعفرنژاد ببخشید ... جعفر زاده!!! شما با این شماره تماس گرفتین!؟
میگه نه من زنگ نزدم!
گفتم آخه شماره شما افتاده رو گوشی ما!!
میگه نه من تماس نگرفتم! شما!؟
میگم: مطمئنید!؟
میگه: بله! شما؟
میگم: ببخشید! خداحافظ.

وقتی گوشی رو قطع کردم و یه نگاه به لیست انداختم تازه فهمیدم قضیه از چه قراره!
بنده خدا!

 

 

  • فریba
داشتم تو لابی با یکی از بچه ها صحبت میکردم،

یهو شنیدم تلفن اتاقم داره زنگ میخوره، منم بدوووو سمت اتاق

کفش من اسپرت!

کف سالن سرامیک تازه برق انداخته شده!

منم سرعت بالا!

چنان خوردم زمین که از صداش تمام همکارام از جا پریدن! 

منم در کمال اعتماد به نفس پاشدم و به دویدنم ادامه دادم تا خودمو رسوندم به گوشی و همزمان که داشتم با تلفن صحبت میکردم به همکارام اشاره میکردم که حالم خوبه!!! 

شانس اوردم مهندس و دکتر تو اتاقشون نبودند که شاهد این صحنه باشند. 

:)))))))

  • فریba

 

امیر ارسلان رو کم و بیش میشناسید! خواهر زاده م!

این بشر با یه وجب قد و سه سال سن و دو سانت زبون بعضی وقتها یه حرفهایی میزنه و یه چیزایی میگه که آدم بزرگ جلوش کم میاره!

بهش میگم دوستت ندارم! میگه خب نداشته باش مهم نیست!

داره با خواهرم حرف میزنه، هر چی خواهرم سعی میکنه این بشر رو قانع کنه، نمیشه، من اومدم کمک خواهرم و بهش میگم امیر ارسلان تو اگه اینکارو کنی فلان میشه و اینا! یه کلوم برگشته میگه من با شما صحبت نمیکنم دارم با خاله لیلا حرف میزنم!

 

آقا ما یه شب حس خاله بودنمون گل کرد تصمیم گرفتیم برای این جوجه قصه بگیم تا بخابه! ساعت نزدیک 1نیمه شبه:

جناب گیر دادن که حتما قصه گربه برام بگو! من هر چی تو تاریخ گشتم هیییچ قصه ای در مورد جماعت گربه پیدا نکردم! این بود که ذهنم رو یکم به کار انداختم یه قصه از خودم!!! درآوردم و تعریف کردم:

میگم یه گربه بود 5 تا بچه داشت، 

میپرسه بچه هاش چه رنگی بودن!! باز خوبه نپرسید اسمشون چی بود!

میگم گربه هه میحواست بره برا بچه هاش غذا بیاره، 

میگه چی میخورن؟ 

گفتم شیر ماست... ادامه میده پنیر کره...!

میگم گربه هه از خونه اومد بیرون بره دنبال غذا، 

میگه کی پیش بچه هاش میمونه!؟

میگم گربه هه رفت خونه کلاغه! 

میپرسه خونه کلاغه کجاست؟ 

میگم بالای درخت. میگه گربه هم رفت بالای درخت؟ 

میگم آره! 

میگه چجوری!؟ کلی براش توضیح دادم چیجوری،

بعد میگه مار نیومد؟؟ 

گفتم نه مار نیومد!! 

میگه چرا اومد!! 

میگم خب مار هم اومد، 

میگه نخوردش؟؟ 

گفتم کی؟ 

میگه ماره گربه رو نخورد؟؟ 

میگم نه با هم دوست بودن! 

میگه آها آره با هم دوووستن!

میگم گربه رفت رفت تا رسید در خونه سگه! 

میگه نخوردش؟ میگم کیووو؟؟ 

میگه سگه گربه رو نخورد؟؟ 

میگم گیر دادی حتما گربه هه امشب خورده بشه دیگه!؟ نه نخوردش! 

میگه اینا هم با هم دوست بودن!!؟

گربه هه رسید بالاخره در خونه مادربزرگه و باهم میخوان برن خونه گربه بچه هاش رو بیارن، 

میگه خونشون کجاس؟ میگم خونه کی؟ میگه خونه گربه هه، میگم دوووور، میگه خب کجا. میگم نزدیک باغ آقا جون! 

میگه پیاده میرن؟؟ میگم آره، 

میگه ماشین ندارن؟ میگم نه، گربه که ماشین نداره! میگه مادربزرگه هم نداره؟ میگم نه، 

میگه خب خسته میشن اینهمه راه پیاده میرن! 

در نهایت برا گربه و مادربزرگه اژانس گرفتیم!!


این قصه بالاخره تموم شد و شعر ماهی ها رو هم هشت دور براش خوندم و یه دور حسنی رو فرستادیم حموووم!!

 آخر سر میگه خاله من خوابم نمیاد بریم تو حیاط!

 

با این اوصاف ازش میپرسم، خاله فریبا رو بیشتر دوست داری یا زن دایی رو؟ میگه زن دایی و بستنی و یخمک!!

بچه هام بچه های اون دور و زمونه!!

یه عکس از این وروجک ببینید :

 

  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند