گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

۱۸۷ مطلب با موضوع «خاطره ها» ثبت شده است

خونه دایی یه شب دیگه که دوباره نذری دارند، همه هم جمعند و دارند دعا میخوونند. زن دایی سر دیگ آش داره هم میزنه و بلند بلند دعا میکنه:

خدایا گناه های ما رو ببخش و بیامرز..... همه : آلهی آمین!

خدایا تا اون دنیا امام حسین رو حامی خودمون قرار دادیم بهمون سخت نگیر.... همه: الهی آمین!

خدایا از دنیا گذتشگانمون رو مورد رحمت خودت قرار بده..... همه : آلهی آمین!

خدایا جوونا رو سر و سامون بده، ..... همه: الهی آمین!

خدایا عمر با عزت به پدر و مادراشون بده تا سایه شون بالا سر بچه هاشون باشه..... همه: الهی آمین!

خدایا تحصیل کرده هامون یه شغل حسابی بده ..... همه در حالی که به تحصیل کرده های بی شغل نگاه میکنن، الهی آمین!

به تازه ازدواج کرده هامون خوشبختی و آرامش بده و صاحب یه بچه شون کن!!!!! ..... همه در حالی که به تازه مزدوجین نگاه میکنن الهی آمین!

به پسرای مجردمون یه زن خوب نصیب کن!.... همه در حالی که به پسرای مجرد نگاه میکنن میگن آلهی آمین!!

به دخترای مجردمون یه شوهر خوب نصیب کن.... همه در حالی که منو!!! نگاه میکنن میگن الهی آمین!! و منم نگاه به آسمون در حال سوت زدن!!:)))))))

 

۲. خونه اون یکی دایی، شب عاشورا، جمیعا ( یه بیست نفری هستیم) داریم سیب زمینی پوست میکنیم برای ناهار عزادارای ظهر عاشورا. خاله همچنان که داره سیب زمینی برای ته دیگ خورد میکنه دعا میخونه،

شفای مریضان ------- الهی آمین

عاقبت به خیری جوانان ------ الهی آمین

......

سر و سامون گرفتن دخترای مجردمون ..... من با صدای بلند " الــــــــــهــــی آمــــــــــیـــــن" J)))))))))

 

 3.      خونه دایی آش نذری داشتند شب عاشورا، مریم داره آش هم میزنه، صدام میزنه میگه فریبا چی میخوای بگو تا برات از خدا بخوام. هر چی فکر کردم هیچی به ذهنم نرسید که بخوام!!! چنین آدم قانع و بی نیازی ام من! J


4.      ولی گذشته از شوخی حالا که بحث دعا و ازدواج و اینا پیش اومد دعا کنید: فاطمه و زهرا و مائده و آمنه ازدواج کنند. 

شما چیکار دارین اینا کین!؟ دعاتون رو بکنید!!

والا!!

 

 

 

  • فریba

ساعت 18:40 روز شنبه 25/آبان/ 1392. سایت پروژه! 

فقط منم و یکی دیگه. شدیدا حس کار کردن در وجود من فوران میکنه و هیچ رقمه نمیخوام برم خونه!

ولی اینقده کارا زیاد و وقت گیره که حوصله ندارم برم سراغشون، چون میدونم برم سرش یهو دیدی ساعت از 12 گذشته و من همچنان اینجا نشستم. البته برای من پیش نیومده ولی بوده بچه ها تا 2 نصف شب هم موندن اینجا!! 

این هفته میخواستم به بچه ها بگم آخر هفته با تور بریم یه سفر یکی دو روزه، یادم اومد کارگاه دارم! مالید! صداشم درنمیارم چون دفعه پیش من برنامه شام بیرون رو بهم زدم، قرار شد اینبار هر برنامه ای که اوکی شد و یکی بهمش زد، اون شخص خاطی به اعضای گروه شام بده!! اون شخص خاطی هم همیشه من خواهم بود چون از بس کارام  زیاده و من هم فراموش کار!

کم کم جمع کنم برم سر خونه زندگیم، ساعت از 8 بگذره دیگه خونه راهم نمیدن! 


  • فریba
داشتم تو لابی با یکی از بچه ها صحبت میکردم،

یهو شنیدم تلفن اتاقم داره زنگ میخوره، منم بدوووو سمت اتاق

کفش من اسپرت!

کف سالن سرامیک تازه برق انداخته شده!

منم سرعت بالا!

چنان خوردم زمین که از صداش تمام همکارام از جا پریدن! 

منم در کمال اعتماد به نفس پاشدم و به دویدنم ادامه دادم تا خودمو رسوندم به گوشی و همزمان که داشتم با تلفن صحبت میکردم به همکارام اشاره میکردم که حالم خوبه!!! 

شانس اوردم مهندس و دکتر تو اتاقشون نبودند که شاهد این صحنه باشند. 

:)))))))

  • فریba

اونایی که اومدن خونه ما میدونن،

اونایی هم که نیومدن بدونن!

خونه ما طبقه سومه، از دو ور هم آفتاب گیره و پنجره های خیلی بزرگی داره، این وضعیت باعث شده خونه ما نورگیری خیلی خوبی داشته باشه،

اما!

حالا که رسیدیم به فصل سرما، این طبقه سومی بودن و پنجره ها باعث شده خونه ما بشه عینهو یخچال فریزر ساید بای ساید!!!!

به حدی سرد میشه شبها که نگو.

من که تو این شبها که هوا یهو سرد شد، با دو تا و سه تا پتو خوابیدم!!! بقیه هم همینطور.

پریشب به این فکر افتادیم که زودتر بخاری رو راه بندازیم، هیچکدوممون از اینکارا نکردیم تا حالا. اینجاست که آدم به ارزش وجودی "مرد" پی میبره! والا!

من بهشون گفتم: به نظرم کاری نداره، گاز رو که خودمون وصل کردیم، بخاری هم وصل میکنیم یاد میگیریم دیگه! البته ممکنه این یادگرفتن به قیمت زندگیمون تموم شه ها!!!

علی الحساب،

دیشب رفتیم لوله بخاری در سایزهای مختلف خریدیم و شلنگ گاز و بست و اینا. جای دودکش تو سقفه! یعنی چیزی حدود 4 متر لوله میخواستیم، دیشب که بهم وصلشون کردیم و اندازه زدیم دیدیم یه چیزی حدود 30 سانتیمتر دودکش کم داریم. این بود که روند راه اندازی بخاری به تعویق افتاد.

حالا اینا هی میگن بگردین یه "پسر" پیدا کنین بیاد بخاری رو راه بندازه! مورد خطابشون هم فقط منم!!

حالا من پسر از کجا بیارم که بیاد خونمون بخاری وصل کنه!!!؟

دوستان شما اگر "پسر" تحصیل کرده، با وجنات، پولدار، خوش تیپ و ... دارین، معرفی کنین یه عصری بیاد خونه ما، چای و میوه و در صورت نیاز شام هم بهش میدیم!

زود باشید لطفا تا خودم دست بکار نشدم بخاری رو راه بندازم و هر سه تامون رو به کشتن بدم!


 

  • فریba

دوستان سومین سوتی امروز رو هم تعریف کنم دیگه صلوات بفرستیم!

رفتم درمانگاه دانشگاه که بخیه ها رو باز کنم. بعد رفتم ایستگاه پرستاری تا اطلاعات بگیرم. میگه باید دکتر ببیندت بعد، دکتر رو صدا زد و اومد و گفت برو اون اتاق تا بیام ببینمت و به یه اتاقی ته راهرو اشاره کرد. البته ته راهرو دو تا اتاق بود و من رفتم تو اولی. 

یهو خانم دکتره اومده میگه کجا رفتی برا خودت!؟ گفتم این اتاق!!

منم گفتم خب من نمیدونستم کجا باید برم. خلاصه رفتم اتاق بغلی، پیش خودم گفتم خب چه فرقی کرد حالا! اینم که مثل اونه که!! . کارم که تموم شد، لباس پوشیدم (منحرف نشید فقط مانتوم رو دراورده بودم!!!)  اومدم بیرون چشمم به تابلوی اون اتاق اولیه افتاد، نوشته بود واحد پرستاری برادران!!!


انشالله اخرین سوتی امروزمون باشه صوااااات.

  • فریba
خب من از کجا باید بدونم اسکنر زیرش یه قفل داره که باید باز بشه تا اسکن کنه! 

ای بابا!



باز خوبه زنگ نزدم به کانن بگم پاشید بیاید اسکنرتون خرابه!! :|


  • فریba

تو یه جلسه بودیم امروز، بعد خانومه داشت در مورد طراحی وب سایت توضیح میداد. میخواست نحوه قراردادن عکس رو توضیح بده، براوز کرد به MyComputer لپ تاپش و رفت تو یه فولدری که ازش عکس انتخاب کنه، نگو اون فولدر عکسهای شخصیش بود. ما هم جمیعا (حدود 40-50 نفر خانوم و آقای همکار) داشتیم اون صفحه رو روی پرده میدیدیم!

بیچاره یکم سرخ و سفید شد و ضمن اینکه سعی میکرد خونسردیش رو حفظ کنه رفت تو دسکتاپ!

ولی عکساش قشنگ بود! بهش نمیومد اینقد خوشگل باشه!!

  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند