گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

اینترنت برگشت...

اما ما خیلی ضرر دادیم و این ماه باید همه تلاشمون رو بکنیم جبران بشه!

کی میتونه این ضرر رو جبران کنه!؟ 

  • فریba

با مشتریان داخل از طریق تلگرام و با خارجی ها از طریق اینستاگرام و واتس اپ در ارتباط بودیم. 

در کسری از ثانیه دسترسی به همشون رو از دست دادیم 

یسری از مشتریان در حال مشاوره و اشنایی با برند بودند از طریق فضای مجازی که دیگه نداریمشون 

یسری مشتری در استانه خرید بودند و منتظر دریافت پیش فاکتور 

یکسری مشتری پیش فاکتور دریافت کرده بودند و منتظر ثبت و اطلاع رسانی جهت واریز 

و یکسری ها سفارشاتشون رو دریافت کردند و باید باهاشون پیگیری کنیم و خدمات تکریم مشتری و ... 

 

همه اینها در بستری فضای مجازی و شبکه های اجتماعی ساخته بلاد کفر در دست انجام بود به راحتی!

و همه اینها به یک اشاره ای مسدود شد به همین راحتی!!!! 

 

نمیدونم چه عقل و چه تفکری پشت این سیستم بود هر چی بود تفکری بیش از پیش خودخواهانه بود خیلی خیلی زیاد! 

 

غافل از اینکه آب راه خودش را پیدا میکند...! 

  • فریba

در یکسالی که گذشت چالش های زیادی رو پشت سر گذاشتم 

خیلی زیاد 

بارها تا مرز سقوط رفتم اما به یک مویی خودم رو بند کردم و در هوا معلق ماندم 

بارها شکستم و باز خودمو جمع کردم 

بارها افتادم و باز لنگ لنگان به راه افتادم 

.

.

.

اگر میدونستم پاداش این روزهای سختی که گذروندم چنین روزهای شیرینی، تمام روزهای تلخ گذشته را با کمال میل به  آغوش میکشیدم ... 

این روزها انقدر شیرینه که وقتی به گذشته ای که گذشت نگاه میکنم با لبخند میگم چه خوب گذشت :) 

  • فریba

یه پروژه رو میخوام شروع کنم دنبال شریک میگشتم 

چون ریسک پروژه بالا بود و از طرفی هم سود خوبی توش هست نیاز داشتم یه ادم همراه و همگام باشه که وسط کار حاشیه و اعصاب خوردی و دبه و اینا نداشته باشه!

 

یادم به یکی از هم دانشگاهی های فدیم افتاد که سر چند تا کار خیلی با هم به چالش رسیده بودیم ولی نمیدونم چرا قبولش داشتم هنوز و میدونستم پای کاره حالا دفعه های قبل به یه گیر و گوری خورده بودیم ولی دیگه کسی رو سراغ نداشتم که بتونم تو این شرایط ازش بخوام همراه من باشه

 

بهش زنگ زدم و احوالپرسی و فلان و گفتم ببین یه کاری میخوام شروع کنم اگه مثل دفعه های قبل بازی در نمیاری بیام بشینیم حرف بزنیم گفت اوکی بیا ببینم چی میگی. 

 

 

ساعت 8 شب رفتم شرکتشون گفت بیا اینجا من تنهام راحت حرف میزنیم. ناگفته نماند ساختمان کلا خالی بود و فقط سرایدارش اونجا بود، ده دقیقه بعد اینکه من از اسانسور رفتم بالا دیدم پشت سرم اومد ببینه من اون وقت شب تو اون دفتر با یه اقا چیکار دارم :)))))))))))) 

وقتی رسید من داشتم بلند بلند در مورد یورو و دلار و نرخ تبدیل ارز و ... صحبت میکردم دوستمم اونور پشت میز نشسته بود یادداشت میکرد :)))  سرایداره خودش جا خورد لبخندی زد و گفت ببخشید مزاحم شدم دیدم چراغها روشنه گفتم ببینم کسی اینجاست :))) 

 

خلاصه بگذریم همه چیز رو براش توضیح دادم و پلن براش کشیدم که یه همچین برنامه ای دارم و این کارا باید انجام بشه و .. هستی یا نه و ... 

 

وقتی صحبتهامون به خیر و خوشی تموم شد رفت از تو جیب کیف پولش چند تا برگ کاغذ دراورد و گفت فریبا من زیاد به فال و اینا اعتقاد ندارم اما میخوام یه چیزی بهت نشون بدم:

چند وقت پیش (حدود 6 ماه پیش) یکی از دوستام گفت یه کسی رو میشناسه که اینده رو میگه و کارش درسته و اینا منم به شوخی گفتم اوکی بریم ببینیم چی میگه .. یسری چیزایی که گفت درست بود و کاری با خوب و بدش ندارم اما درست پیش بینی کرد... 

 

تو کفته هاش یجا گفت طی 2 فصل دیگه خانم ف با شما تماس میگیره و به شما یک پیشنهادی میده که خوب و روشنه!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

من تو این مدت فکر میکردم این خانم ف کیه اصلا یاد تو نبودم!! وقتی بهم زنگ زدی یاد جمله این فالگیره افتادم و گفتم بیا با هم صحبت کنیم ببینیم چیه داستان! 

 

عاقا من رو میگی ://////////////// 

 

حرفی ندارم دیگه بقیه ش با خودتون!!  

  • فریba

دیشب با دوستامون رفته بودیم بیرون ... پارک پلیس تهرانپارس 

بعد از اونور رفتیم سمت سعادت اباد یه بسته تحویل بگیریم..

منم قرار بود امروز برم شرکت کارای این هفته رو راست و ریس کنم که شب رابیفتیم بریم سفر 

تو مسیر برگشت از سعادت اباد خوردیم به ترافیک عزاداری و ... اروم اروم میرفتیم که یهو دیدم ماشین شروع کرد به سرصدا کردن 

شک کرده بودیم ماشین خودمونه یا سرصدای بیرونه! 

ماشین رو زدیم کنار خاموش کردیم دیدیم عه! صدای ماشین خودمونه! 

استارت زدیم دوباره شروع کرد صدا کردن!

زنگ زدیم امداد اومد گفت2 روز کار داره! ماشین باید بره تعمیرگاه بره بعد عاشورا تاسوعا!

حتی روشنش هم نباید بکنید از همونجا زنگ زدن یدک اومد رخش سفیدمون رو برد :///

حالا من و همسر هی تو فکر بودیم که اخه چی شد!؟؟؟

موندیم سر دو راهی که اصلا بریم یا نریم حالا!؟ با قطار بریم یا اتوبوس!؟؟ با چی برگردیم؟؟ کی برگردیم؟؟؟ اینهمه وسیله جمع کرده بودم و سوغاتی و ... که ببرم برا بچه ها الان هیچکدوم رو نمتونم ببرم!

اول میخواستم غر بزنم سر خودم که کاش نمیرفتیم بیرون با بچه ها که این اتفاق نمیفتاد چون همسر خیلی راغب نبود بیاد ولی به اصرار من اومد. ولی باز فکر کردم که خب اگه فردا شب تو مسیر تو اتوبان با یه خروار وسیله و تو ترافیک و خارج از شهر این اتفاق میفتد میخواستیم چکار کنیم!؟؟؟

 

نمیدونم.. 

من این جور مواقع میگم قطعا خیری توش بوده ...! 

اولین خیرش هم این بود که من یه روز بیشتر وقت دارم برای پیگیری کارام :/ 

  • فریba

خب امشب از اون شبهای تنهاییه 

اقای همسر برای اولین برای بدون من رفتن سفر 

چون من بهش گفتم آخر ماهه و باید حساب کتاب ماه رو ببندیم از سر جام تکون نمیتونم بخورم!! ولی شما میتونی بری عزیزم. 

و خب ایشون هم رفت 4 روز تعطیلیه شوخی نیست! :)

و خب منم که دست رو دست نمیذارم که از صبح هر چی زنگ میزنه پیام میده جوابشو نمیدم گفتم تا تو باشی منو تنها نذاری خودت بری ددر !

میگه باباااا خودت گفتی بروووووووووووو گفتم از کی تا حالا حرف من شده وحی منزل!؟ 

خلاصه که تو فاز اذیتم :؟)

 

امشب داشتم قسمت ارتباط با مشتریان خارجی مون رو چک میکردم اووووه جقدر کامنت 

نمیرسیدم بهشون جواب بدم 

وسطشون اگه ایرانی میدیدم پر میاوردم! انگار این منم که رفتم خارج یهو ایرانی دیدم وسط خیابون :))))))

 

48 ساعت تا پایان ماه مونده و من استرس دارم برای دفتر پایان کار و نتیجه ای که باید تحویل رئیس بزرگ بدم 

دلم روشنه ولی میترسم تصور باطل باشه :///

دعا کنید سربلند بیرون بیام مسئولیت بزرگی رو دوشمه این ماه باید سربلند باشم!! 

  • فریba

مدتی هست که صادرات محصولات رو شروع کردیم. 

انتظاری که از بازار خارح از کشور داشتیم بالاتر از حد تصورمون بود.. کمی جا انداختن یک محصول جدید در بازار سخت هست اما لذت بخشه. 

چیزی که اینجا من رو ناراحت میکنه اینه که:

این محصول داخل ایران هم هست بگذیم از اینکه بسیاری از ایرانیا  کلا هر چیزی خارجیش رو قبول دارند و حتی اّب معدنی هم میگن بریم برند خارجی بخریم، اما 

ناراحتم از اینکه اونایی که دوست دارند این محصولات رو بخرند و استفاده کنند بسیاری شون قدرت خرید ندارند و نه اینکه محصولات گرون باشه نه! قدرت خرید اومده پائین و دقیقا همونایی که به این محصولات بیشتر احتیاج دارند توانایی کمتری برای خریدش دارند!

 

اما در بازار خارج از کشور وقتی محصول و قیمتش رو معرفی میکنیم (حتی به ایرانیان ساکن اونور ) حتی سر خریدش چونه هم نمیزنند یعنی در این حد قیمتها براشون مناسبه و میتونن برای خرید اقدام کنند. 

در حالیکه محصولات ما برندسازی و قیمت گذاری شده متناسب با بازار کشور مقصد هست.. اما به هر جهت به ازای هر خرید مشتری خارجی از نمایندگی تحت پوشش من ... هم خوشحال میشوم بابت ثبت یک بار صادراتی و هم ناراحت میشم از اینکه چرا خرید یک محصولی که در ایران به بالاترین کیفیت تولید میشه باید برای هموطنان خودم سخت باشه و همین محصول به راحتی در بازار خارج از کشور قابل خرید باشه :/// 

  • فریba

به دو همکار خانم/آقا 

بصورت پاره وقت یا تمام وقت

اشنا به زبان های خارجی و مجرب یا علاقمند به تجارت در عرصه بین المللی نیازمندیم. 

یا ساکن تهران باشن یا بتونن در موارد لزوم به تهران رفت و امد داشته باشند! 

 

نام و شماره تماس و سن و مختصری از خودتون رو کامنت خصوصی بگذارید تماس میگیرم باهاتون :) 

  • فریba

امروز جلسه تیم داشتیم. 

من عضو تازه وارد این جلسه هستم و عملا وسط بچه های قدیمی و با سابقه و مدعی شرکت حرفی برای گفتن ندارم. 


امروز رئیس شرکت (همون مرد دوست داشتنی و مقتدر) نیم ساعت اخر جلسه رسید و گفت یک کار تحقیقی رو در رابطه با بازار خارج از کشور و تحلیلش میخواد به دو تا تیم واگذار کنه و افراد تیم رو از قبل مشخص کرده و یکی از مدیران رو سرپرست تیم ها گذاشته که روند کار رو بررسی کنه.

در مورد کلید واژه  ها و سرتیترهای گزارشی که قراره تهیه بشه توضیح دادند و اسامی هر دو تیم رو اعلام کردند:

تیم 1 به سرپرستی فلان... همکاران خانم فلان و فلان و فلان و خانم فریبا...!!! 

من طبق عادت داشتم همه چی رو یادداشت میکردم با شنیدن اسم خودم از جا پریدم!!! چی؟؟؟؟ من؟؟؟؟ من عضو تیم تحقیقاتی جلسه تیم؟؟؟ 

اصلا نمیتونستم شادی خودم رو کنترل کنم! 

برام باور نکردنی بود. 

هفته پیش در مورد عدم پیشرفت یا بهتره بگرم پس رفت تیم مون با رئیس در حد ده دقیقه صحبت کردم و ایشون قول دادن همه جوره به من و تیم کاریم کمک کنند. 

باورم نمیشد بخواد چنین اقدامی بکنه و اینطوری من رو تو شرایط رشد قراره بده. 

الان دیگه بیش از پیش خوابم نمیبره!!!! 


یعنی اگر تا قبل از امروز میتونستم هر بهونه ای برای نرسیدن به هدفهام بیارم از امروز دیگه عملا دهنم بسته شد .. همه چی فراهمه و فقط باید اراده کرد و قدم برداشت!! 


برعکس چندماه پیش که همه چی مبهم و تیره و نار بود، الان به حدی اینده برام آبی و افتابیه که حتی صدای موجهای دریای سواحل اقیانوس آرام رو میتونم از اینجا بشنوم ...


روزهای روشن سلاااااااااام :***



خیلی دوست دارم این تاریخ رو یجا به عنوان نقطه عطف ثبت کنم ولی نمیدونم کجا :/ 

  • فریba

اعصاب نداشتم میخواستم بخوابم 

صدای لودر و کامیون از چند تا ساختمون اونورتر نمیذاره من بخوابم! 

چند تا خونه رو انگار دارن خراب میکنند میخوان مجتمع کنند چند شب بود سروضداشون نمیذاشت بخوابم ....

اعصاب خوردی امشب م نذاشت دیگه تحمل کنم 

زنگ زدم 137 و شکایت کردم!!! چه معنی داره اخه ساعت 3 نصف شب لودر و کامیون تو میدون کار کنه اونم تو منطقه کااااااااااااااااملا مسکونی!! 


خدا بخیر کنه فردا رو !!

عین بولدوزر میخوام جمع کنم همه رو :)))))))

  • فریba

تا حالا شده

 یه ادمی رو در نظر بگیری که یسری ویژگی های اخلاقی مزخرف داره که تو رو متنفر میکنه ... و تو مجبوری باهاش بسازی به هر جهت ... 

یه مدت میگذره هم تو سعی میکنی باهاش کنار بیای

و هم حس میکنی این ادم انگار داره تغییر میکنه و انگار داره ادم میشه! 


دوباره یه مدت میگذره

حس مثبت پیدا میکنی نسبت به این ادم که نه انگاری این ادم داره اخلاقای گندشو عوض میکنه و تو هم سعی میکنی خوب باشی باهاش...

.

.

.

 اما دقیقااا 

یجایی که باهاش اوکی میشی و میری بزرگترین لطف رو در حقش میکنی یکاری میکنه گند میزنه به تمام تصورات مثبتی که در موردش داشتی! 

میفهمی نه این عوضی آدم بشو نیست انگار!! ذات خراب خرااابه دیگه نمیشه کاریش کرد! 



اینطور مواقع چه میکنید؟؟ نه واقعا چه میکنید؟؟؟


اعصابم خورده شدید از دست همچین آدمی ... همسر باز رفته ماموریت نیست سرش خالی کنم یکم آروم شم مجبورم بیام اینجا بنویسم :////////////

  • فریba

میگم این قدیما چقدر همه چی از همه لحاظ قشنگ بوده!! 

مثلا همین شعر و موسیقی رو شما ببین 

صبح تا شب موسیقی قدیمی مهم نیست کی .. مرتضی.. بیژن... معین... حمیرا و ..شجریان .. اصفهانی.. ناظری ها و ...  پلی باشه عمرا اگه خسته بشی! 

ولی امان از اهنگ جدیدا! انقد بی سرو تهه که خود من شخصا دو دیقه نمیتونم تو یه فضایی باشم این خزعبلات هم پلی باشه!!


خدایی این اهنگ بانوی شرقی فرشید امین رو گوش کنین سراسر لطافت و نازه! 

http://dl.myyazd-music.ir/Single/1397/Azar/16/Farshid%20Amin%20-%20Banoo.mp3


چی شد که از همه لحاظ اینی شدیم که الان هستیم :/// 

  • فریba

نمیدونم ما ادمها چرا جنس مون اینجوریه! 

تا وقتی یه چیزی رو داریم قدرش رو نمیدونیم به محضی که از دستش میدیم دلمون براش تنگ میشه و ناراحتی هاش سراغمون میاد.. 

حالا این چیزی میتونه کسی هم باشه! 

گاهی این دلتنگی یه پایانی داره چون مثلا دو روز یا دو هفته یا دو سال دیگه اون شخص رو میبینیم و همین اروم مون میکنه.. 

اما اگر خدا ناکرده این دلتنگی پایانی نداشته باشه.... 


همسر امروز صبح که من خواب بودم رفت سفر و فردا شب برمیگرده.. 

قرار بود دیروز عصر بره و من دیشب مغموم داشتم از شرکت برمیگشتم دیدم چراغ خونه روشنه!!! زنگ زدم در باز شد!!! پریدم تو خونه گفتم عههههه نرفتی؟؟؟؟ 

گفت نه! فردا صبح میرم! 

با لبانی کج گفتم چه ساعتی؟ 

- 3 صبح!

خب 3 صبح میخواستی بری که همین امشب میرفتی دیگه :// 

.

.

.

امشب اصلا دلم نمیخواست بیام خونه هی میگفتم کاش یجا بود میرفتم شب میموندم تنها نبودم خونه! 

ولی انقدر کار داشتم که لحظه ای نمیتونستم فکر کنم جای دیگه ای باشم! 


تو راه تماس گرفتم با همسر و گردن کج کرده گفتم :

خب آخه نمیگی من الان میرم خونه کسی نیست در رو باز کنه!؟ 

کسی نیست یه آب بده دست من یه چایی دم کنه ... 

همسر هم گفت گاهی این دوری ها خوبه چون باعث میشه قدر هم رو بیشتر بدونیم ... والا میخوام قدر همو اینطوری ندونیم خب :/// 


پی نوشت:

همسر همیشه 3 - 4 ساعتی زودتر از من میاد خونه به خاطر همین من وقتی میام در رو باز میکنه، میوه شسته هندونه قاچ خورده و چای دم شده صفا و صمیمت و اینا تو خونه منتظر منه :)))))))))

خب شما بودین عایا میرفتین تو خونه ای که کسی نیست اینا رو آماده کنه براتون!؟ :))) 


  • فریba

تا حالا شده تو یه موقعیتی گیر کنی و یه مشکلی برات پیش بیاد که بمونی توش که حالا باید چیکار کنی!

نه کسی هست بهت کمک کنه و نه میتونی از کسی بگیری

و یهو این وسط یه راه حلی به ذهنت میرسه و حلش میکنی!!!

بگذریم از ذوق و شوق بعدش که آخ جون چه خودم تنهایی حلش کردم!! ولی عایا شده تا حالا؟؟

شده؟

هر چند کوچیک در حد حل مسئله ریاضی!

اگر شده ممنون میشم اینجا شرح بدی بعدا میگم چرا :)



  • فریba
مدتی هست به دنبال خونه  هستیم برای پیدا کردن یه خونه بزرگتر و نوسازتر 
پولی که امسال داریم مناسب خونه ی مورد نظرمون در شرایط اقتصادی پارسال هست!
یعنی بگم اوضاع جوری شده که با 80 میلیون رهن و 2 میلیون اجاره نمیتونیم خونه مورد نظرمون رو پیدا کنیم!!! 
تو این شرایط اقتصادی که ارزش پول کشور همینطور پایین و پایین تر میاد و همه چی هم باطبع گرون و گرون تر میشه... فقط در یک شرایط میشه متناسب با تورم درامدمون رو افزایش بدیم اون هم در صورتی که خودمون جزو تولید کننده ها باشیم!!!! 
چون یک تولید کننده مواد اولیه رو گرون میخره و گرون هم میفروشه و سودش هم قطعا متناسب با وضعیت اقتصادی کشور هست لذا نسبت به یک کارمند حقوق بگیر ضربه چندانی نمیخوره!
در مرحله دوم شرایطی که میتونه یک نفر رو از این بحبوبه اقتصادی نجات بده، تولید و صادرات هست! یعنی شما اگر بتونی تولید خودت رو که به ریال تهیه کردی به دلار بفروشی بالاترین سود ممکن رو داری! 
تصور کن یه محصول رو 1000 تومن تولید میکنی و صادر میکنی به خارج از کشور 1 دلار! همون یک دلار برات 12000 تومان سود خالص میاره!
این یه راهکار هست برای همه دوستان که بتونن تو این شرایط اقتصادی خودشون رو نجات بدن :)

شاید بگین کو سرمایه که بخوایم تولید کننده باشیم و تازه صادر کننده هم باشیم:)
باید بگم ما هم مثل شما هیچ سرمایه ای نداشتیم ولی الان میخوایم اولین صادرات رسمی مون رو استارت بزنیم :) زیرا اعتقاد داریم خواستن توانستن است!
 به امید الهی :)
  • فریba

میون این همه جایی که کار کردم کمتر ... یا بهتره بگم هیچ جا این محیط کار رو تجربه نکردم..

جایی که میتونی با یکسری ادمها حس هم خانواده بودن پیدا کنی 

میتونی درددل کنی و درددل بشنوی 

کمک کنی مشکلات حل بشه.. و حتی اگر حل نشه میتونی همراهی کنی و کمی از درد مشکل رو تو به دوش بکشی!


امشب با یکی از بچه ها صحبت میکردم و هماهنگ میکردم بره سر نمایشگاه وایسه که یهو عصبی گفت الان نمیتونم تصمیم بگیرم تمرکز ندارم..

فکر کردم برای درسهاش هست گفتم خب پس ولش کن خودم میرم.. 

ادامه داد خانم .. به نظرتون کی میشه من خونه بگیرم نجات پیدا کنم؟؟ 

سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم تا بتونم باهاش صحبت کنم..

حس کردم میخواد درددل کنه!

یه کلمه پرسیدم چی شده... 

گفت و گفت و گفت... 

حسابی که حرفهاش رو زد و اروم شد  رفت که بخوابه... 


به همین قشنگی! 

قرار شد یه روز بعد کار بشینیم حضوری صحبت کنیم و در مورد مشکل خانوادگی که داره فکر کنیم و بتونیم راهکار بدیم... 



  • فریba

سه تا از بچه های دانشگاه شریف به تازگی همکار من شدند!

دو تا پسر و یه دونه دختر 

هنوز بیست سالشون هم نشده و من حس خواهر بزرگتر و گاها حس مادر نسبت بهشون دارم!

یکیشون رتبه 70 کشوره!

بهش میگم من هر چی نگاه میکنم بهت نمیاد چنین رتبه ای کسب کرده باشی!

میخنده میگه اگه بگم سال قبلش میخواستم ترک تحصیل کنیم اونوقت بهم میاد :)))

خیلی دوستش دارم خیلی خیلی

برای دخترک کمی نگرانم 

و اون یکی پسره رو اعصاب منه چون به شدت دقیقه و مدام همه چی رو پیگیری میکنه! ولی بازم دوستش دارم


یکی از خوبی های کار ما اینکه ما ها در قدم اول حس یک خانواده داریم نه حس یک سری همکار!

نسل جدید کمبود محبت از سمت خانواده دارند! به همین دلیله که جمع دوستی پایدار و مفرحی دارند.

ما دهه شصتی ها هم داشتیم ولی برامون یه چیز روتین و پذیرفتنی بود! اصلا زمان ما هر کی از خانواده محبت میدید عجیب بود :))

ولی نسل الان نمیپذیره و براش میشه یه عقده!




  • فریba

امروز یه گنجشک افتاده بود وسط خیابون 

فکر کنم خورده بود به شیشه ماشینی چیزی ..

یهو متوجهش شدم قبل اینکه ماشینا لهش کنند پریدم وسط خیابون و برش داشتم...

قلبش تند تند میزد و بیحال بود..

هر کاری کردم اب نخورد و هی چشاشو باز میکرد نگاه میکرد..

همونطور که تو دستام گرفته بودمش سوار تاکسی شدم تا زودتر برسم خونه شاید بتونم برسونمش بیمارستان حیوانات نزدیک خونه.. 

اما از تاکسی که پیاده شدم ... یهو دیدم هر دو تا چشاشو باز کرد و بالهاشو یه تکونی داد و یهو قلبش وایستاد!!!! .... :((((((((((((((((((((((

هی تکونش میدادم بالهاشو سرشو ... ولی مرررررددد تو دستای من :(((((((((((((((((((((((

  • فریba

کتاب حکایت دولت و فرزانگی رو برای چندمین بار خوندم.. 

با جوان درمانده کتاب همزاد پنداری میکنم.. کسی که یکجایی مشغول کاره، ولی از شغلش و محیط کاریش و درامدش و موقعیتش راضی نیست و در بین همکاران افسرده ش احاطه شده و ماههاست که میخواد استعفا بده ولی جراتش رو نداره.. 

دقیقا من بودم!

ماهها بود که میخواستم استعفا بدم ولی میگفتم از اینجا برم کجا برم! غافل از اینکه اینجا برای من حکم قفسی داشت که وقتی ازش ازاد شدم فهمیدم چه روزای خوبی رو بر خودم حرام کردم به خاطر ترس از دست دادن یک موقعیت شغلی!

از فرصت های کاری فراوانی که بعدها بهم پیشنهاد شدم و من در اوج ازادی و رهایی همشون رو رد کردم دیگه نگم براتون!

مهمترین مانع موفقیت همه ما ادمها ترس هامونه!

ترس هایی که خودمونم براش علت قطعی و مشخصی نداریم!


وقتی برای کسی کار میکنی سطح دغدغه هات و نگرانی هات معطوف میشه به اینکه مبادا دیر برسی سر کار و یا حقوقت به موقع پرداخت نشه و قسطهات عقب نیفته! سطح زندگیت رو در بهترین حالت بخصوص در این اوضاع گرونی در پایین ترین حد ممکن نگهداری و سعی کنی از اون پایین تر نری! 


اما وقتی رئیس باشی! البته نه رئیسی که همچنان حقوق بگیره و کارمنده! رئیس خودت! مدیر کار خودت! مسئول صفر تا صد ضرر و زیان و سود و درامد خودت! 

اونوقته که دیگه خواب نداری! شبها با فکر و برنامه میخوابی... صبح با هزار ایده بیدار میشی! قوی میشی جنگحو میشی برای رسیدن به تمام انچه بخاطرش همه چیو رها کردی و خواستی از صفر شروع کنی! 

به نظرم ارزششو داره! 

تو این مدتی که دارم برای خودم کار میکنم شاید درامدم حتی از زمان کارمندیم کمتر باشه ولی برای هر ریالی که بدست میارم کلی ذوق میکنم هر روز در حال حساب کتاب و برنامه ریزی ام! 

با اینکه درامدم فعلا پائینه و حالاها باید کار کنم ولی هر روز دارم هدف گذاری میکنم و برنامه ریزی میکنم برای تیک زدن هدفهای کوچک و بزرگم.. 

و این انرژی و نیرویی هست که کارافرین بودن به ادم میده نه کارمند بودن! 

از اینکه تو این سن قدرت شروع یه کسب و کار رو دارم به خودم میبالم.. از اینکه با قدرت دارم پستی و بلندی کارم رو مدیریت میکنم به خودم افتخار میکنم!

رئیس خودم باشم حس خیلی خوبی میده حتی اگر یه دفتر کوچولو تو فضای مجازی داشته باشی :) 

  • فریba

اخرین باری که برنامه های تلویزیون رو پیگیری میکردم یادم نمیاد!

فکر کنم دوره لیسانس بود که در به در دنبال تلویزیون بودیم تا یه فیلمی فوتبالی چیزی ببینیم ... 

ولی الان 24 ساعت شبانه روز یبار هم این جعبه روشن نمیشه!

امشب حوصله مون سر رفته بود گفتیم ببینیم ماه رمضونی تلویزیون چیزی داره!

سریالها که طبق معمول ابکی! جدال فقر و ثروت و در پایان هم با پیروزی غرورافرین فقر!! و ندامت و پشیمانی ثروت به پایان میرسه.. 

یه شبکه جشن رمضان داشت با اجرای جواد رضویان و یه بازیکر دیکه نمیدونم کیه

چی بگم والا 

به 4 تا بچه بدی برنامه اجرا کنن بهتر از اینا دیالوگ میگن 

قشنگ معلومه این برنامه نه نویسنده داره نه طراح و نه کارگردان!

4 نفر دور هم نشستن گفتن 30 روز هر چی دم دستمون رسید اجرا میکنیم دیگه 

بعد میان میگن چرا مردم تحت تاثیر فرهنگ غرب قرار میگیرن چرا ماهواره میبینند چرا همش تو فضای مجازین!

بقیه شبکه ها هم که یا مسابقه است یا تبلیغ روبیکا 

یه چند تا شبکه هم این وسط مرگ بر امریکا میگن و به بیان بدبختی های مردم امریکا و بلاد کفر مشغولند!


ماحصل این همه بودجه که این نهاد مستقل و کاملا خود رای هزینه میکنه اندازه یک دقیقه برنامه مستند رازبقا ارزش نداره! 


  • فریba

یادش بخیر ماه رمضانهایی که جمع مون بیشتر از دو نفر بود! 

ماه رمضان دوران مجردی تو خونه پدر

ماه رمضان های خوابگاه

ماه رمضان های خونه مجردیم 

همه ش پر از خاطره س!

برعکس از ماه رمضان دوره متاهلی خاطره خاصی ندارم.. البته چرا دوره نامزدی ما مصادف شد با ماه رمضون که کلی میخندیدیم.. 

اقای همسر سه سوته افطار میکرد بدو بدو از شرقی ترین نقطه تهران خودشو میرسوند غرب تهران که بیاد دنبال من بریم دو ساعت بیرون بگردیم و بدو بدو برگردیم خونه هامون برای سحری اماده بشیم.. 

ولی ماه رمضان های خوابگاه رو بیشتر از همه دوست داشتم محصوصا سال دوم لیسانس که هر شب بساط خنده و ریسه مون به راه بود جوری که دیگه صدای اتاق بغلی هامون در میومد که عاقا گناه ما که نمیخوایم روزه بگیریم چیه خب نخندین انقد!


هیچوقت یادم نمیره سال دوم دانشگاه اتاق 30 نمیدونم چرا ولی یادمه جزو بهترین سالهای دوره دانشجویی ام بود شاید چون خیلی بچه بودیم و درگیر یسری مسایل نشده بودیم .. چقدر عکس دارم من از اون اتاق همش هم از سری عکسهایی یهویی که فقط خودت از سر و تهش سر درمیاری!


من چند سالیه از نعمت روزه گرفتن محرومم.. دروع چرا انصافا محرومم هم نبودم سختم بود تو این شرایط روزه بگیرم! تو این گرما 17 ساعت گرسنگی و تشنگی اخه برای چی واقعا!

بجاش 24 ساعته پای گاز و ظرفشویی در حال افطاری و سحری اماده کردنم! کاری که به شدت ازش متنفرم!

چون عادت به اشپزی سرسری و هول هولکی ندارم! باید همه چی سر صبر و حوصله باشه

امشب برای سحر لوبیا پلو درست کردم و برای افطاری هم حلو پختم و آش رشته! 

از الان عزا دارم برای افطاری و سحری فردا!


چه برنامه ای دارین شما ماه رمضون!؟


  • فریba

چند روز پیش داشتم با مدیر جوانمون صحبت میکردم. 

مدیرمون حدودا 4 سال با من اختلاف سنی داره ولی وقتی باهاش حرف میزنی انگار 40 سال از تو بیشتر عمر کرده!

به حدی پخته و با تجربه س که ادم باورش نمیشه این سنش انقد باشه. 

پرسیدم شما چطور تونستی اینهمه سختی و نشدن ها رو تحمل کنی تا به اینجا برسی!؟ جی به تو انقدر قدرت داد؟

گفت:

خواسته هام! رویاهام! ارزوهام!

من هیچوقت از رویاهام نا امید نشدم.. نادیده نگرفتمشون و همیشه دنبال راهی برای رسیدن به رویاهام بودم. 

برای همین از تلاش کردن و شکست خوردن و نرسیدن ها خسته نشدم فقط ادامه دادم و ادامه دادم.. 

...


به معنای واقعی پاداش تمام تلاش ها و امید و ایمانی که به خودش و لیاقتاش داشته رسیده.. هر چند خودش میگه من هنوز به هیچی نرسیدم 

ولی خب برای کسی که میخواد یکی از 100 نفر موفق دنیا باشه الان قطعا به جایی نرسیده.. 

ولی از نظر من این مرد که جزو درامد اولای کشور هست ادم خیلی موفقیه! ادمی که از یه خانواده معمولی و متوسط وارد جامعه شده و مثل ما دانشگاه های برتر درس خونده و یه جایی یه جرقه تو ذهنش باعث شده به اینجا برسه. 


بهش میگم استاد..

میگم استاد من خیلی خوشبختم که تونستم تو این سن سر کلاسهای شما حاضر باشم و در کنار شما کار کنم. 

لبخند میزنه و تشکر میکنه و میگه حیف که قدر منو نمیدونید و غش غش میخنده.. 

منم در حالیکه خنده رو لبام میماسه میگم اره واقعا قدرتون رو نمیدونیم.. چون خیلی بهمون نزدیکین اگر دور و دست نیافتنی بودین اونوقت قدر میدونستیم :)


وقتی سال 95 بخاطر بی احترامی چند باره مدیرم یهو تمام وسایلم رو جمع کردم و از محل کارم زدم بیرون و یه پیام فرستادم به مدیرم که دیگه حاضر نیستم برگردم اونجا.. 

با اینکه همه اطرافیان بهم میگفتن اشتباه کردی و تازه داشتی جا میفتادی و .. ولی حس خیلی خیلی خوبی داشتم!

چون از یک اسارتی غیر قابل تحمل خودم رو ازاد کرده بودم! 

مثل یه زندونی که فرار کرده و داره با قدرت هر چه تمام تر میدوه ولی نمیدونه به کجا فقط میدوئه! 

یادمه اون شب با همسرم رفتیم بیرون.. شام خوردیم.. من تو اون هفته به همه دوستام سر زدم و خبر استعفای جنجالی م رو به همشون دادم و همشون بهت کرده که اخه اسکل تو این بیکاری برای چی استعفا دادی!!

جواب منم این بود: جای من اونجا نبود!!!

خیلی خوشحالم که تونستم بالاخره جای خودممو پیدا کردم.. کار خودمو.. ادمای هم شان خودمو.. هر چند اینجا هم مجبوری با یسریا کل کل کنی که در شانت نیستند اما نمیتونن روی اعصابت بیان نمیتونن مانع پیشرفتت بشن نمیتونن جلوتو بگیرن.. نمیتونن زیرابتو بزنن..


خدا رو شکر میکنم دیگه کارمند کسی نیستم.. خدا رو شکر میکنم... 


  • فریba

خونه دانشجویی که داشتیم با بچه ها

یه خانومی همسایگی مون زندگی میکرد تنها بود. 

یه معلم بازنشسته حدودا 60 ساله 

یه خانم عصبی و اخمو که با هیچ کسی سازش نداشت!

اما از اونجایی که من از اون ادمهایی ام که قلق هر کسی رو به راحتی دستم میگیرم و از طرفی از همسایه ها شنیده بودم این خانوم تنها زندگی میکنه و کسی رو نداره رفتم تو فاز دوستی باهاش. 

برام بسیار جالب بود که چقدر به من اعتماد کرد و من رو پذیرفت.. جوری که الان حدودا 7 سال میگذره و من 4 ساله از اون خونه رفتم و همچنان باهم در ارتباطیم. 

در حالیکه هم خونه ای من دقیقا یه کوچه پایین تر از این خانوم خونه گرفته ولی این خانوم اصلا پذیرای دوست من نیست چون میگه اخلاقش رو دوست ندارم نمیخوام زیاد رفت و امد کنه :))) 

بگذریم.. 

این خانوم در امور شخصی بسیااااااااااااااااااااااااااااار دقیق و پیگیره جوری که اگه بگه ساعت ده و بیست و سه دقیقه میام سر کوچه ... حتی یک ثانیه هم تاخیر نداره! بر عکس من!!!!!!!!!


هفته پیش بهم گفت میخوام برم لپتاپ بخرم، گفتم خیلی خوبه خواستی بری بگو من باهات بیام تنها نباشی.. 

عاقا چهارشنبه شب دیدم تلفن خونه 18 تا میسد کال دارم!! عهههه خانوم همسایه س کههههه والا نگران شدم! 

تماس گرفتم گفتم چی شده خیر باشه! گفت هیچی فردا بیا بریم لپتاپ بخریم! :))) 


دیروز رفتیم لپتاپ خریدیم و بهش قول دادم که برم بهش یاد بدم چطور استفاده کنه! 

حالا شما داشته باشید تماس های پی در پی ایشون رو که خب کی میای مادر به من لپتاپ یاد بدی! 

همین بس که از دیروز که لپتاپ خریدیم تا الان 11 بار رو واتس اپ پیام داده و 13 بار هم زنگ زده خونه :)))) 


حالا دارم به این فکر میکنم 

منم اگر فقط ده درصد ممارست و پیگیری و جدیت ایشون رو تو کارای شخصیم داشتم الان کجا بودم!؟ نه واقعا الان کجا بودم ://// 

واقعا به این جدیت و پیگیریش غبطه خوردم یعنی غبطه خوردمااااااااااااااااااااااا :/// 

  • فریba
به رسم همه سال در تعطیلات عید یه مروری روی آنچه گذشت دارم
تمام کارایی که تو سال گذشته انجام دادم و موفقیته ها و شکست ها 
و یک برنامه ریزی کوتاه مدت و بلند مدت در سال جدید!

در یک نگاه کلی:
میتونم بگم سال 97 تنها سالی بود که سراسر شکست بود برای من! چون به هیچ کدام از اهداف کوتاه مدتم نرسیدم و طبیعتا به اهداف بلند مدتم نیز نمیرسم! (البته تا فعلا)
و از نگاه دیگری سالی بود بسیار متفاوت .. پر از تجربه .. تنها سالی بود که شکست ها من رو ناراحت نکرد بلکه هر شکستی یک چراغ خاموش ذهن من رو روشن کرد!! 
سالی بود که به تمام حرفهایی که استادم در اولین جلسه حضورم در کلاسهای مدیریت کسب و کارش بیان کرد رسیدم!
اینکه وقتی کسی خودش صاحب کسب و کاری هست هیچوقت اروم نیست! زمانش رو هدر نمیده.. مدیریت هزینه هاش کنترل میشه! رفتارش منطقی تر میشه! فکرش باز تر میشه! اخلاقش عوض میشه و وو و و و... 
و خیلی تغییرات دیگه که من واقعا در خودم حس میکنم .. 
 باعث شد دید من نسبت به خودم، زندگیم، اینده م، هدفم، و خیلی چیزای دیگه عوض بشه! 

سالی بود که معنی واقعی هر شکستی مقدمه یک پیروزی بزرگ هست رو به خوبی درک کردم! 
و خودم رو اماده استقبال از پیروزی های بزرگ کردم! 

چقدر خوبه ادم رئیس خودش باشه و خودش مسئول صد در صد زندگی خودش!
خدایا شکرت بابت فرصت دوباره ای که بمن دادی تا بتونم در راهی قدم بذارم تا به اونچه که لایقش هستم برسم :) 

سال 98 یک سوال فوق العاده برای من هست. 
از لحاظ کاری بهترین اتفاقات برای من رقم میخوره چون تجربه ش رو در سال 97 کسب کردم، در زندگی شخصی بهترین روزها انتظار من رو میکشند! از همین الان تصور میکنم حال خوب خودم و خانوادم رو :)
خدایا شکرت بابت همه اتفاقات خوبی که قراره سال 98 برای من بیفته! از همین الان شکرت :) 
  • فریba

دنبال یه اهنگ میگردم 

خارجی 

نه خواننده ش یادمه نه متن موسیقی 

فقط یه ملودی سر زبونم هست! 

چطوری میتونم پیداش کنم خیلی رو مخمه :///



فرد مذکور در پست قبلی هم به رحمت خدا رفت :(

  • فریba

یه بنده خدایی که سنی هم ازش گذشته مدت زیادی هست در بستر بیماریه. 

یه مدت زیادی هم هست که یه پا خونه و یه پا بیمارستان و کل خانواده هم درگیر پرستاری و بر و بیا.. 

چند شب پیش یهو پیچید که فلانی به رحمت خدا رفت... همه پرسان پرسان که چی شد و کِی فوت کرد و .. خدا بیامرزه و راحت شد و .. 

که یهو خبر اومد نه فوت نکرده ولی در حال احتضار (درسته؟) هست و بیمارستانه و ... و خلاصه 

دوست و اشنا و اقوام راهی بیمارستان و منزل متوفی شدن و منتظر امدن خبر قطعی فوت ....:///

در این فرصت هم یه عده ای پیشاپیش رفتن شروع کردن مرتب کردن منزل متوفی و تمام وسایل این بیچاره رو جمع کردند من جمله تمام لباس ها و تخت و وسایل شخصی و بهداشتی و تشک و پتو .... 

بخشی از وسایل بهداشتی و شخصی رو هم شبانه ریختن تو یه گونی و سر کوچه که اشغالی ببره! 

خونه یکی از همسایه ها رو هم به حالت اماده باش دراوردن برای مراسم احتمالی!!! 

عده دیگه هم تا صبح اطراف بیمارستان کشیک میدادن تا خبر قطعی حاصل بشه.. ولی بعد گفتن نه بهش شوک وارد کردن و احیاقلبی و .. شرایطش بهتر شده!!

فرداش دوباره هوشیاری پایین میره و پزشکان هم قطع امید کردند و دستگاهها رو جدا کردند و گفتن فقط اکسیژن وصل باشه .. تا وقتی که دیگه قلب خودش از حرکت بایسته ... :(( 

اعضای خانواده رو هم خبر کردن که بیاین دمدمای اخر کنارش باشید و فامیل های دورتر هم بیان برای اخرین دیدار و خداحافظی و ... همه رفتن با گریه و زاری با بدن نیمه جان خداحافظی کردن و اومدن خونه که مثلا اماده باشن! 

دوباره خبر رسید که نه هوشیاریش برگشته و ... 

خلاصه براتون بگم که الان چهار روز از این وضعیت گذشته و این بنده خدا رو صبح میفرستن دیار باقی و عصر دوباره برمیگرده....!!!  

و من تو کف حرکت خود جوش اونایی هستم که رفتن تمام وسایل شخصی این بیچاره رو انداختن دور :/// خب اگه حالش خوب بشه برگرده خونه چه جوابی میخواین بهش بدین :///


اخرین باری که خبر اومد فوت کرد من تماس گرفتم با یکی از بچه هاش و داشتم تسلیت میگفتم که یهو گفت راستی هنوز فوت نکرده هااا اون موقع حالش بد شده بود زنگ زدن بیاین سریع ما فکر کردیم فوت کرده... من پشت تلفن انقد خندیدم که اشکم درومد خیلی سعی میکردم جلو خنده م رو بگیرم نفهمه ولی نمیتونستم... !!!!  


ولی گذشته از این ..

این چند روزی که این بنده خدا با مرگ جدال میکنه! خانوادش غمگین و غمگین تر میشن .. بیشتر کنارشن.. تا صبح پشت در بیمارستان تو ماشیناشون نشستن.. نمیخوان ثانیه های اخر بودن و دیدنش رو از دست بدن ... در حالیکه عملا خودش این دنیا نیست و یه جسم نحیفه و یه قلبه ضعیف!

کاش تا وقتی هستیم قدر هم رو بدونیم !

  • فریba

دوستم چند دست ( ده دوازده دست !!!) لباس مجلسی نو داشت گفت برام بذار تو دیوار ببینم فروش میره ... یکی یکی لباس رو چیدیم رو مبل عکس گرفتیم فرستادیم... 

تا دلتون بخواد اقایون باهاش تماس گرفتن گفتن عکس از لباس تو تنت بفرست ببینیم!!!!!!!!!

بگذریم که هر روزم ده نفر زنگ میزنن قربون صدقه ش میرن!!

اخه چرا؟!

واقعا چرا؟!

یه اقایی زنگ زده میگه دامنه دقیقا تا کجای زانوئه؟! بالای زانو؟؟ زیر باسن؟! 

واقعا مونده بودیم جفتمون !!

زنگ زده میگه تو رو شادی روح امواتت برو پاک کن لباسها رو نخواستم میذارم سر کوچه ببرن!!!!!

و من موندم واقعا چرااااااا 

اخه لباااس؟؟ لباس رو مبل؟؟؟؟

حالا فهمیدم چرا میگن مانکن ها پشت ویترین مانکن زن نباشه!!!!

  • فریba

یادمه بچه بودیم تو روزای عید همش دوست داشتیم بریم خونه این و اون 

چرا دروغ بگم دوست داشتیم عیدی بگیریم!

اون موقع ها 50 تومن و 100 تومن خیلیییییی پول بود برامون!

یادمه یکی از دوستای بابا که سید هم بود همیشه اسکناسهای نو و تا نکرده میداد اونم زیاد یعنی 500 تومنی و 1000 تومنی!

یادمه بابا و مامان خونه یسری از فامیلها ما رو نمیبردن و میگفتن خودمون میریم زود بر میگردیم شما خونه باشید یوقت مهمون میاد!!

بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم بابا مامان نمیخواستن ما رو اونجا ببرن که یوقت صاخب خونه که وضع مالی خوبی نداشت محبور نشه به ماها عیدی بده ... 

هر سال که گذشت تعداد این ادمها که ما نمیرفتیم خونشون بیشتر و بیشتر شد... 

و امسال ... 

به همسر گفتم خونه چند تا بزرگترا رو بریم فقط .. اضافه کنم درسته بچه نیستیم ولی همچنان به ما عیدی میدن!!!!!!!

اینجوری شد که فقط دو سه تا خونه از بزرگای فامیل رو رفتیم و پرونده عیددیدنی رو بستیم :)

عید امسال بی رونق و کمرنگه...سفره های هفت سین مثل سابق نیست... 

خونه هایی که رفتیم رنگ و بوی عید نداشت.. 

غم و نگرانی تو چهره بزرگترا هست خصوصا اونایی که جوون دارند.. 

خدا اخر و عاقبت همه رو به خیر کنه 😊🙏

  • فریba

سال نو هم تحویل داده شد! 

سال گذشته رو بخوام در دید جامع و کلی نگاه کنم اصلا سال خوبی برای کشور و مردمون نبود .. 

پر از حادثه پر از نگرانی پر از غم پر از تشویش پر از استرس ... 

هر سال میگیم دریغ از پارسال!


اما در زندگی شخصی خودم سالی که گذشت نمیگم سال خوب! اما سال متفاوتی بود و شاید هم تفاوتش باعث بشه بگم سال خوبی بود! 

سالی که با چالش های زیادی سرو کار داشتم.. و باید تصمیم های مهمی میگرفتم که اینده م به این تصمیمات ربط پیدا میکرد! 


سالی که پیش رو دارم سال سرنوشت ساز و بسیار مهمیه 

سالی که باید نتیجه تصمیمات مهمی که در سال 97 گرفتم رو به ثمر برسونم ! 

سالی که باید بذرهایی که کاشتیم ثمر بده .. به دور از کلاغ ها و پرنده ها و ... 


سالی که میاد سالی پر از خبرای خوبه! پر از خبرایی از جنس رشد و موفقیت برای من و بچه هام .. من مطمئنم :) 



دوستان مجازی 

سال نو تون مبارک :)


  • فریba

همین همکارم که تو چند پست قبل بابت پیشرفتش کلی خدا رو شکر کردم...!

با مادرش درگیره حساااابی. 

اینطور که تعریف میکنه یه مادر با ناراحتی اعصاب داره که عملا همه بچه های خونه رو فراری داده! 

این بیچاره هم چون دختره و سنش کمه فعلا پناه اورده به کار!

چند روز پیش صخبت میکردیم ناراحت و نالان از اینکه مادرش نمیدونه داره کار میکنه و بهش گفته دارم کلاس میرم ولی فهمیده الان و مانع کار کردنش شده و میگه حق نداری کار کنی. 

اینم چون محیط کارمون براش جذابه و بچه های همسن خودش زیادن و جمع شاد و سالمه حسابی عاشق اینجا شده و نمیخواد بره و مدام زنگ میزنه گریه میکنه که من میخوام بیام مادرم نمیذاره.. 

کار به جایی رسید که مادرش زنگ زد به من و با یه حالت طلب کاری گفت ببین خانوم من هیچ دوست ندارم دخترم کار کنه! منم با خونسردی گفتم خب نکنه! مگه مجبورش کردیم!؟ اون که انتظار این برخورد رو نداشت دوباره گفت هیچ نیازی به پول نداریم و دیگه نمیاد سر کار ... گفتم خب نیاد! مگه ما گفتیم بیاد؟! 

دیدم یکم اروم شد و گفت اره شما اصرار نکردین خودش خیلی دوست داره همش میگه اونجا خوبه همه خانومن .. ولی من مخالفم.. گفتم برای جی؟ مگه مشکلی تو کار هست؟ گفت اخه دخترم این همه راه میاد سر کار برمیگرده خونه خسته س همیشه! گفتم خب کار کردن خستگی داره پول که مفت به دست نمیاد!... 

خلاصه انقد حرف زدیم زدیم که اخرش گفت باشه شما درست میگین باشه بیاد اشکال نداره.. 

منم که از خوشحالی پام به زمین نمیرسید گوشی رو که داد به دخترش گفتم مامانتو راضی کردم ممم دیگه میتونی بیای.. اونم با ناراحتی گفت مامان منو نشناختین شما الان به شما اینو گفت ولی فردا کار خودشو میکنه!! حالا ببین!

و وافعا همین بود و نذاشت این دختر بیاد سر کارش!

دوباره زنگ زدم و گفتم باشه سر کار نیاد ولی اینجا یسری کلاس هست موازی با کار برگزار میشه و برای همکارا رایگانه همین کلاس بیرون چند میلیون پولشه بذارین کلاس ها رو بیاد .. گفت باشه اگر خوبه که بیاد!! ولی باز دخترش زنگ زد گفت مامانم نمیذاره! گفته حق نداری از خونه بری بیرون!

چند روزه اشفته م از این اتفاق...

این دختره فوق العاده است پر انرژی پر از ایده پر از ارزو و امید.. 

نمیدونم چرا چی باعث میشه یه خانواده یه مادر یه برادر تو این عصر به خودشون اجازه بدن برای یه دختر 23 ساله تصمیم بگیرن! مادرش به راحتی میگه برادراش نمیذارن کار کنه!! منم برگشتم گفتم برادراش چیکارن که برای این دختر تصمیم بگیرن!؟ دختر شما 23 سالشه بچه که نیست! 


امروز بهم زنگ زد با گریه و ناراحتی گفت ما داریم میریم شهرمون تا بعد عید برنمیگردیم..

کلی باهاش صحبت کردم و دلداریش دادم که نگران نباشه ما درستش میکنیم.. 

موضوع رو با مدیرمون مطرح کردم گفت لازم باشه میریم با خانوادش صحبت میکنیم این دختر نباید اینطوری حیف بشه... 


اعصابم بهم ریخته س.. 


پ.ن 

سطح مالی این خانواده از صفر پایین تره یه خونه اجاره ای تو جنوب تهران دارن و شدیدا به درامد کمکی احتیاج دارن. 

تمام هم و غم این دختر این بود اینجا کار کنه پول به دست بیاره خانوادش رو سر و سامون بده :(


دعا کنید بتونم برش گردونم.. واقعا براش ناراحتم عمیقا براش ناراحتم.. 

  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند