گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

۱۰۷ مطلب با موضوع «دل نوشته ها» ثبت شده است

نمیدونم از شنیدن این اخبار باید خوشحال بود یا ناراحت..

من از هیچی خبر ندارم! علت دستگیریشون، مذاکراتشون با ایران، دلیل اعدام یه مرزبان بیگناه... فقط این رو میدونم که یه از ۵ سرباز بیگناه.. یکیشون کشته شد در حالیکه میتونست الان زنده باشه و کنار خونوادش....

خبر ۱:

http://www.tabnak.ir/fa/news/390261/مرزبانان-ایرانی-آزاد-شدند

خبر ۲:

http://www.tabnak.ir/fa/news/390280/آخرین-تصویر-از-۱۵-مرزبان-آزاد-شده-ایرانی 

خبر ۳:

http://www.tabnak.ir/fa/news/390513/مرزبانان-ایرانی-در-اختیار-گروه‌های-خودی

و آخرین خبری که تا الان خوندم:

http://www.tabnak.ir/fa/news/390287/تحویل-چهار-مرزبان-ایرانی-به-همراه-پیکر-شهید-دانایی‌فر-به-ایران

 

بازم خدا رو شکر که ۴ نفر دیگشون زنده موندند... خدا به خونواده شهید دانایی فر صبر بده..

http://www.tabnak.ir/fa/news/390468/شکرگزاری-خانواده-مرزبان-آزاد-شده

 

  • فریba
اگر حس کنی 

خدا باهات قهر کرده 

چیکار میکنی؟


بعدا نوشت:

+ فکر کنم خدا داره باهام آشتی میکنه... صداش رو دارم میشنوم که داره باهام حرف میزنه.. 

یعنی منو بخشید؟؟

یعنی میگی بهم فرصت میده؟؟

نه اشتباه میکردم!

هنوزم قهره...


 

  • فریba

امسال شروع خوبی نداره!

نه اون چند روز مونده به سال که یه جورایی استقبال از بهار بود رو میشه گفت خیلی خوب بود (البته اگه از اون قضیه عمل و اینا فاکتور بگیریم!!) و نه اغاز سال و این 5 روزی که از 365 روز سال پشت سر گذروندیم... 

روزهای پر استرس و نگرانی رو میگذرونم.. 

از دیروز هم که خبر کشته شدن سرباز و مرزبان 25 ساله بیگناه کشورمون به دست گروهک تروریسی به شدت رو اعصابم تاثیر بد گذاشته.. و بدتر اونکه تهدید کردند قصد دارند یکی یکی اون 5 جوون رو بکشند!!  خدایا خودت رحم کن.. 


دعا کنید بچه ها.. 

خیلی دعا کنید... 


  • فریba
اونقدر دلم برای وبلاگم تنگ شده بود که طاقت نیاوردم حالم بهتر بشه و سرحال بشم بعد بیام بنویسم.

اونقدر هم حرف برای گفتن دارم که خدا میدونه!

اولین چیزی که میخوام ازش بنویسم، در مورد این سالهایی هست که گذشت..

تو این روزهای آخر سال ۹۲، شبها که یکم فرصت فکر کردن داشتم به سالهای اخیری که گذشت فکر کردم و یه ارزیابی روی دستاوردها و از دست داده های این سالها داشتم.

داشتم به این فکر میکردم که تو این چند سال چه بر من گذشته و چقدر برام مفید و چه بسا مضر بوده!

نمیخوام خیلی به عقب برگردم، فقط همین سالهای ۹۰ تا ۹۲ رو میخوام مرور کنم.

سال ۹۰ برای من میشه گفت سال بدی نبود، اتفاق تازه ای برای من نیفتاد و من در گیر دروس کارشناسی ارشد و از همه مهمتر پایان نامه بودم ضمن اینکه تجربه های کاری جدیدی رو بدست اوردم. تو این سال مثل هر دانشجوی دیگه ای سرم تو درسم بود و روزهای خیلی خوبی رو با نوشین و عطی و هاجر تو کوی سپری کردم! تو سال ۹۰ اتفاق خاصی برای من نیفتاد که بخوام ازش به خوبی یا بدی یاد کنم...

سال ۹۱! میتونم بگم جزو بدترین سالهای عمر من بود! با اینکه تو اون سال من از مقطع کارشناسی ارشد با نمره عالی فارغ التحصیل شدم و به صورت رسمی مشغول به کار شدم، ولی اصلا و ابدا از سال ۹۱ دل خوشی ندارم. حتی نمیخوام بهش فکر کنم، حتی نمیخوام یادم بیاد که چه روزهایی رو تو اون سال گذروندم. تنها خوبی که اون سال برای من داشت این بود که بدترین آدمهایی که ممکنه آدم تو زندگی باهاشون در ارتباط باشه، همه رو یکجا و در یک مدت زمان کوتاه تجربه کردم و کلی بزرگ شدم! من تو اون یه سال به اندازه چند سال تجربه کسب کردم و یاد گرفتم که همه ادمهای زندگی من، لزوما خوب نیستند! تمام ادمهای بد لزوما ظاهر بدی ندارند، تمام دشمنای آدم لزوما با ادم دشمن نیستند!! و خیلی چیزای دیگه که میدونستم و تو کتابها و یادداشتهای شخصی ادمهای مختلف خونده بودم ولی شنیدن کی بود مانند دیدن!

من تو اون سال با ادمهای ... نمیدونم چه صفتی رو میتونم براشون به کار ببرم، شاید بهتره بگم آدمهای خیلی بد!! آره بهتره! .. من تون سال با ادمهای خیلی بدی در ارتباط بودم که هر کدومشون به هر نحوی که تونستند به من ضربه زدند، یکی ضربه روحی، یکی ضربه مالی، یکی ضربه شخصیتی ...

از سال ۹۱ تجربه هاش و خاطره تلخ ادمهاش برای من بود و بس... خاطره هاش رو دارم سعی میکنم فراموش کنم و تجربه هاش رو همیشه آویزه گوش!

سال ۹۲... در اغاز همچنان عواقب سال ۹۱ رو در پی داشت... همچنان درگیر بودم و درگیر... اما با این وجود، سال ۹۲ رو میتونم به عنوان سالی که برای من ارامش به همراه داشت نام بگذارم! زندگی من در سال ۹۲ مثل یک دریای متلاطم و طوفانی بود که بعد از برخورد امواج سهمگین مشکلات و سختی ها.. بالخره این امواج در ساحل آرام گرفتند و من تونستم بعد از سالها (مخصوصا سالی که قبلش گذشته بود ) طعم شیرین ارامش رو مزه کنم.. شاید الان فکر کنید که به به! زندگی من بر وفق مراده و همه چی آرومه و ... ! نه اینطور نیست!

ولی همین که تونستم از اون دریای طوفانی، سالم خودم رو به ساحل برسونم و با غرور پا روی مشکلاتم بگذارم خودش بهترین حالت ممکنه برای من تو زندگیه. هر چند عوارضش به صورت روحی و جسمی بعدها بروز کرد (کماینکه الان هم تا حدودی درگیرش هستم) ولی خب میتونستم خیلی بدتر از این باشه که خدای مهربونم من رو تنها نگذاشت.

سال ۹۲ از اواسطش برای من رو به بهبودی رفت و ارامش تو زندگی شخصی من رنگ پر رنگ تری به خودش گرفت. و  باعث شد سال ۹۲ رو بهترین سال زندگی خودم تا الان بگذارم.

البته ناگفته نماند مرگ پسر عمو در ۱۲ فروردین و سعید در ۱۷ مهر این سال دو خاطره تلخ فراموش نشدنی این سال هستند...

...

سال ۹۳ رو با امید و توکل به خدا آغاز کردم و در لحظه تحویل سال در حالیکه سرم به شدت گیج میرفت و نمیتونستم چشمام رو باز نگه دارم با هر زوری که بود قران رو از سر میز هفت سین برداشتم و وسطش رو باز کردم و چند آیه ای از سوره هود رو خوندم و با تکیه بر کلام خدا و امید و توکل به خدا به سال جدید قدم گذاشتم به این امید که خدا امسال هم مثل همه سالهای قبل همراه من باشه و منو تو سختی هام تنها نذاره که اگر خدا کنارم نبود بدون شک من دووم نمیاوردم!

از همینجا مجدد از خدا میخوام تو سالی که پیش رو داریم، سلامتی و تندرستی رو به پدر و مادرم و خانواده م عط کنه و کانون گرم خونوادم رو حفظ کنه. فکر کنم به جز این چیز مهمتری وجود نداره که بخوام از خدا درخواست کنم!

 

همچنین برای شما دوستان و همراهای عزیزم نیز از خدا اول طلب سلامتی و بعد سلامتی و باز هم سلامتی و بعد از اون هر چی که دلتون میخواد و خدا میدونه که براتون بهترینه، آرزو میکنم.

آمین!

 

  • فریba

عشق منی تووووووووو

عمر منی توووووووو

نکنه که از من

دل بکنی توووووووووو

به چشمهای قشنگت میاد دل شکنی تو

به جام بلور دلم سنگ نزنی تو

این دوست داشتن تو شب نخفتن تو  از عشق گقتن تو..... والا همه حرفه!!! 

عاشق شدن تو دل تپیدن تو رنگ پریدن تو .......... والا همه حرفه!!

 

والا!!

 

  • فریba

 

بعضی وقتها آدم دوست داره

فهمیده بشه!

درک بشه!

به قول دکتر:

بگم ف بری تا فرحزاد!

لازم نباشه سیر تا پیاز همه چی رو تعریف کنی و ۶۰ نفر رو هم بیاری توضیح بدن تا طرف مقابل بفهمه تازه چی داری میگی!

خیلی وقتها حضور چنین کسی در زندگی واجب کفائیه!

نمیدونم چرا من نتونستم هنوز چنین کسی رو پیدا کنم!؟

این خیلی سخته که حرف مشترک با کسی نداشته باشی. یا بهتره بگم که کسی نباشه که بتونی حرف مشترک باهاش داشته باشی.

اینکه مجبور بشی برای اینکه بتونی از با هم بودنتون لذت ببری یا یجورایی وقت بگذرونی تا تموم بشه، از در و دیوار و هوا و فیلم و سریال و قیمت لباس و حراج تندیس و ... حرف بزنی!

اینکه کلی با یکی حرف بزنی آخرش بهت بگه: سخت نگیر، میگذره، درست میشه، ... نمیتونه راهگشا باشه. خیلی وقتا اونی که داره باهات حرف میزنه، ضرورتا نمیخواد بهش راه حل بدی و یا با یکسری جمله های کلیشه ای نگران نباش، بهش فکر نکن، بابا بیخیال.... آرومش کنی! بعضی وقتها یکی فقط میخواد حرف بزنه تا شنیده بشه، درک بشه و حس کنه طرف مقابلش تک تک حرفها و کلمه ها و جمله هاش رو میفهمه. اینکه اونقدر باهاش یکی بشی که وقتی حرفهاش رو باهات زد، حس کنه خالی شده و دیگه چیزی تو دلش نیست و رها بشه از همه چیزایی که تو دلش سنگینی میکرد...

نمیدونم!

شاید مشکل از منه که نمیتونم با کسی راحت حرف بزنم...

ولی من که راحت حرف میزنم...!!!

 

 

پی نوشت:

+ به یک عدد فریبا فهم نیازمندیم!

 

  • فریba
تنها بهره ای که از این یک روز تعطیلی بردم،

مرتب کردن خونه و شستن آشپزخونه و دو ساعت مطالعه زبان بود!

دو تا فیلم هم دیدم. بدک نبودند. یکیش رو از شبکه یک دیدم : آدمهای یخی (فک کنم!!) اون یکی رو از لپتاپم: کیفر

الانم دارم شام میپزم. به نحوی ناهار فرداست.

امروز به دلیل تنهایی خیلی رفتم تو فکر. اصولا هم وقتی میرم تو فکر، فکرهای خوبی نیست! همش گذشته های تلخ و اشتباهات و از دست داده ها و ..

نتونستم با خودم کنار بیام که بهشون فکر نکنم.

نمیدونم چقدر زمان میبره تا ادم بتونه یه سری چیزها رو فراموش کنه. یا با یه سری اتفاقات کتار بیاد. یه سری چیزا براش بی اهمیت بشه و دیگه بهش فکر نکنه.

نمیدونم اصلا نیاز به زمان داره، یا اینکه همیشه با ادم هست و این خود ادمه که باید این چیزا رو حل کنه. مثلا یه سری اتفاقات دیگه بیفته تا اتفاقات گذشته رو پشت خودش پنهان کنه. یا خیلی چیزای دیگه.

دوست داشتم از اینده با خبر میشدم ببینم اینا تمومی داره؟؟

 

  • فریba
نوشین و هاجر!

چون تو اون پست قبلی رمز دار نمیشد کامنتتون رو تایید کنم، لذا تو این پست مینویسم براتون:

پاسخ هاجر:

از همدردی شما دوست عزیز بی نهایت سپاسگزارم و عرض میکنم که عمرا بتونی منو درک کنی! :)

مورد بعدی هم اینکه توصیه های ایمی من رو جدی بگیر و بپا به درد من دچار نشی که فحشت خواهم داد اون موقع!!

و دست آخر اینکه پایه باش برای رفتن! هر جا که باشه، از سه راه جمهوری گرفته تا ترکیه و مالزی و لندن و کانادا!! :))

 این تنها چیزیه که ازت میخوام!

نوشین عزیزم:

مثل همیشه حرفهات قشنگه، ولی باید بگم نمیتونم! نمیخوام که بتونم. اینطوری خیلی راحت ترم. تا وقتی این زخم هست... نمیتونم!! :)

دیگه اینکه.. به حرفت گوش کردم و نوشتم!! ... ولی نه اونطوری که تو گفتی... ارزش نداره ثانیه ای بهش فکر کنم.. برای خدا نوشتم!! و به خاطر تمام لطفش تو این مدت.. از اینکه هوام رو داشت و تنهام نگذاشت... از اینکه نگذاشت آدم بده من باشم... شکر کردم و شکر...

 

کسی دیگه کامنت تداده بود!؟؟

 

پی نوشت:

من وقت تنهایی ، وقتی حس میکنم غیر از خدا... هیشکی دیگه هست.. چندتا دوست خوب .. از تعداد انگشتهای یک دست هم کمتر!! اما عزیز و دوست داشتنی .. که میتونی براشون حرف دلت رو بنویسی و اونا از راه دور تک تک واژه هاش رو بخونن و بهت کمک کنن... خیلی خوشحالم میکنه!!

ممنون دوستان خوبم! 

  • فریba
حضرت محمد (ص) می فرماید:

 دوستی خود را به دوست ظاهر کن تا رشته ی محبت محکمتر شود.  

 

پی نوشت:

والا ما به همه طریقی سعی میکنیم دوستی خودمون رو ظاهر کنیم و بر او اثبات کنیم! اما نمیدونم این رشته ی محبت ما چرا هر روز از هم گسیخته تر از دیروز شد!

فکر کنم جنس رشته خوب نبود!!

 


  • فریba

قسمت اول رو اینجا بخونید!

خیلی وقتها میشد،

آلبوم عکسهام رو نگاه میکردم و میخندیدم و غرق شادی های گذشته میشدم، میرفتم تو خاطره های رنگارنگ گذشته! ولی یهو...! یه عکس! یه خاطره! یه روز و شاید روزهای تلخ رو به یادم میاورد ... مثل یه مغز سوخته وتلخ وسط یه مشت آجیل شیرین که طعم همه چی رو بهت زهر میکرد!

خیلی وقتا میشد:

یه فولدر آهنگ های دوست داشتنی قدیم رو میگذاشتم و گوش میدادم و میرفتم تو خاطره های دوران لیسانس و ارشد و یه لبخند محو رو لبم در حالیکه اون خاطره ها مثل یه فیلم سینمایی با پس زمینه این آهنگها رد میشد... یهو یه آهنگ!! مثل صدای یه شلیک توی سکوووت که تو رو از جا میپرونه! من رو هم از دنیای خاطرات قشنگ میپروند به خاطرات تلخ... به صحنه های اکشن و نادوست داشتنی!!

خیلی وقتها میشد:

موبایلم رو دستم میگرفتم، شروع میکردم از اول همه اسمسهای موبایلم رو میخوندم! جک بود، شعر بود، یه گفت و گوی ساده دوستانه ولی به یاد موندنی بود که هنوز نگهش داشته بودم و میخوندمش... یهو این وسط!

یه اسمس... یه اسم... یه شماره...! همه ذهنم رو بهم میریخت... به حدی که یادم میرفت داشتم چیکار میکردم!!!

خیلی وقتها میشد:

وسط مرور خاطره های دوست داشتنی، یه سرنخ از یه اتفاق تلخ دست ذهن میرسید و با من بازی میکرد!!

و من میموندم و یه تکه های پاره از روزهای دوست نداشتنی که تو ذهنم مونده بود و حال من رو خراب میکرد!!

من میموندم! خودم و یه دنیا خاطره ای که دوست نداشتم تو ذهنم بمونه!

............

.....

 

ادامه دارد....

 

  • فریba

یه عکس

یه موسیقی

یه فیلم

یه دست خط

یه شماره تلفن

یه خیابون

یه اسم

یه طعم

یه نوشیدنی

یه غذا

یه رنگ

یه جا

یه ....

از دید خیلی ها

فقط

یه عکسه،

یه فیلمه،

 یه موسیقیه،

 یه نوشته است،

یه ....

ولی از نظر تو ...

 یه دنیا خاطره است،

یه عمره،

یه زندگیه،

یه ....

..

....

.....

...

 

پی نوشت:

این پست حالا حالاها ادامه دارد!

 

  • فریba
  • فریba

دیشب یه اتفاق خیلی قشنگ برای ما افتاد...

اونقدر قشنگ که مطمئنم هیچ وقت یادم نمیره و وقتی بهش فکر میکنم گریه م میگیره..

دیشب من رفتم خونه همسایه پائینی که هم پول قبض گاز و آب رو بدم و هم این که یه مقدار نقل و نبات که از مشهد آورده بودم رو براشون سوغاتی ببرم.

وقتی میخواستم خداحافظی کنم، خانوم همسایه گفت یه دقیقه صبر کنید! من فکر کردم میخواد ببره ظرف رو خالی کنه، گفتم باشه پیشتون میام میبرم! گفت نه یه کار دیگه دارم باهاتون.

رفت و با یه کیف قهوه ای برگشت، گفت این پرچم گنبد حرم حضرت امام حسینه! همون پرچمی که اول محرم بازش میکنند تا یه پرچم سیاه جاش بگذارند. این دست به دست رسیده به هیئت ما و امشب ما خواهش کردیم که اجازه بدن بیاریمش با خودمون خونه!

من با چشای گرد شده داشتم به این کیف نگاه میکردم و خانومه ادامه داد که:

منم میخوام بدم بهتون که ببرید با دوستاتون زیارت کنید و دوباره برش گردونید...

من همونطور که اشک تو چشمم جمع شده بود گفتم یعنی این پرچم رو گنبد حرم بوده!!؟؟ کربلا!؟؟ الان اینجاست!؟ تو دست من!؟؟

بدو بدو اومدم خونه و کیف رو باز کردیم، یه پرچم بزرگ و سرخ رنگ که روش بزرگ نوشته بود یا حسین! به حدی هم معطر بود که کل خونه رو عطرش پر کرد..

وضو گرفتم و سجاده م رو پهن کردم و پرچم رو گذاشتم جلوم و نماز خوندم،

با بچه ها یاسین و زیارت عاشورا و اربعین رو خوندیم... حسابی پرچم رو بغل کردیم و بوسیدیم... و یه ساعت بعدش هم بردیم دادیم در خونه همسایه...

من که هیچ وقت هوس زیارت به سرم نمیزنه و خصوصا این روزا که تلویزیون اونایی که پیاده میرفتند کربلا رو نشون میداد میگفتم عقلشون کمه... تو این سرما کجا پا شدن رفتند ... مگه ماشین قحطه و ... اونقدر اون لحظه دلم خواست برم کربلا اونقدر دلم خواست که خدا میدونه... به حال همه اونایی که الان کربلا تو حرم امام حسین بودم غبطه خوردم!

 

پی نوشت:

- مامانم میگفت خیلی به این پرچم احترام بگذارید و این اتفاق رو مبارک بدونید! کم چیزی دستتون نیست.. برای همه دعا کنید ...

- مامان حمیده ازش خواست گوشی رو بذاره رو پرچم تا از راه دور زیارتش کنه و ازش خواست کل خونه رو باهاش متبرک کنه..

- این چند روز رو باید تو تاریخ زندگیم ثبت کنم! اول که قسمت شد یهویی پاشم برم مشهد ... حالام که از توی خونمون تونستیم بریم زیارت کربلا...

- از ته دلم برای آقای محمودی و خانومش به خاطر این لطفشون تشکر کردم و کلی دعاشون کردم...

  • فریba

 عطیه هم رفت!  :(

 چقدر این هفته زود گذشت،

 کلا عمر چقدر زود داره میگذره!

 عصری رفتیم طرفای چهار راه ولیعصر . بلوار کشاورز و میدون ولیعصر و ...

 باورم نمیشد من سال قبل همین موقع اینجا زندگی میکردم و هر روز این مسیر رو اومدم و رفتم..

 باورم نمیشد از روزها و ساعتهای قشنگ و به یادموندنی که تو بلوار کشاورز و ویلا و پارک لاله با "..." داشتم دو سال گذشته..

 باورم نمیشد چهارسال پیش تو همین بلوار با بچه های ۳۰۱ میرفتیم و میومدیم و الان هر کدوممون یه گوشه ای برای خودمون داریم روزگار میگذرونیم..

 بلوار کشاورز همیشه من رو دلتنگ و غمگین میکنه!

 دلتنگ تمام کسانی که یه روز خیلی دوستشون داشتم (و هنوز هم دوستشون دارم) ولی الان ممکنه مدتها بگذره و ازشون خبری نداشته باشم.. نزدیکم نیستند که بتونم ببینمشون و ساعتی رو باهاشون بگذرونم... و حتی شاید نزدیکم هستند و نمیشه رفت دیدنشون...

 دلتنگ برای تمام خاطرات با هم بودنمون.. دلتنگ برای تمام روزهای خوبی که با دوستام داشتم...

 ساعتها و روزها و ماهها داره میگذره و دنیا داره بزرگتر و وسیعتر و پیچیده تر میشه و دنیای من داره کوچیکتر و کوچیکتر و کوچیکتر میشه .. داره به جائی میرسم که تو دنیام فقط خودمم  و خودم!

  

پی نوشت:

 آهنگ "دوستت دارم" فریدون آسرایی رو دارم گوش میدم ...

 

  • فریba

داشتم به این فکر میکردم که:

هممون حتما تا حالا به این آرزو رسیدیم که کااش تو زندگی میشد زمان رو به عقب برگردوند ( و چه بسا بعضی ها دوست دارند زمان رو به جلو ببرند!!)، میخوام اینو به عنوان حسن ختام پستهای این هفته از همتون و من جمله خودم بپرسم و شما رو به خدای بزرگ و منان بسپارم تا هفته آینده!

در ضمن تا همه به این پست جواب ندن، از پست جدید خبری نیست! خوشحال باشید.

میخوام بپرسم که:

اگر یه همچین امکانی وجود داشته باشه که بتونی زمان رو به عقب برگردونی یا جلو ببری چه تصمیمی میگیری!؟

اول بگو زمان رو به عقب میبری یا جلو! ( یه کدومش هر دوتاش نمیشه!)

و بعد بگو که در صورت فراهم شدن این شرایط چه کارایی انجام میدی (یا چه کارایی که انجام دادی رو پس میگیری)

هیچ محدودیتی در نوشتن وجود نداره، هر چه میخواهد دل تنگت بگو. میخوام نوشته های همتون رو پست کنم تو وبلاگم. قرار نیست همش من بنویسم که!

منتظرم.

در ضمن از این سوالم هدف دارم! نگی که خب که چی بشه که به آرزوی محال فکر کنیم!؟ تو فعلا جواب بده!

آخر هفتتون خوش.

 

پاسخ دوستان:

چهارشنبه 13 آذر1392 ساعت: 19:30 توسط:شهد

من به گذشته ! تو بچگی همیشه دلمون میخواس بریم جلو ولی الان میخوام برم عقب ولی نه صرف انجام بعضی کارا !
میخوام برگردم عقب قدر لحظه هایی که با آدمایی بودم که الان نیستن رو بیشتر بدووونم قدر بعضی لحظه ها رو ندونستم (بعضی خوشی های گذشته که واسمون عادی بود تکرار ناپذیره) !

تک تک لحظه های زندگی رو در جستجوی زندگی از دست دادیم!!!!


جمعه 15 آذر1392 ساعت: 22:3 توسط:شبنم
من دلم می خواد برسیم به اون لحظه ایی که داشت نطفه ام بسته می شد. بعد اونجا خدا می گفت آقا این فلان آدم شبنم نام، با این خصوصیات و مشخصات، اینو جلوشو بگیرین. این قرار نیست بیاد دنیا. دوست دارم از همون اولش نبودم... نیست بودم.



 
شنبه 16 آذر1392 ساعت: 12:52 توسط:نوشین
راستش دوست دارم برای چند لحظه گذرا برم آینده و ببینم با این اوضاعی که مردم الان برای آیندگان درست کردن چه جوری میخوان زندگی کنن! یا اینکه تکنولوژی مرز کجاها رو در مینورده و چه چیزای جدیدی اختراع میشه . اما اگه فقط یه بار بتونم زمان و به جلو یا عقب ببرم عقب رو انتخاب میکنم و میرم به زمانی که پدر عزیزم کنارم بود و من قدرشو اون طور که باید و شاید ندونستم! اون به عنوان پدر واسه من سنگ تموم گذاشت ولی من به عنوان فرزند شاید "نه". شاید خیلی بیشتر و بهتر بهش نشون میدادم که چقدر دوستش دارم و بهش افتخار میکنم! یا شاید خیلی از حرفا و لجبازیا و کارای بچگانه که باعث رنجش خاطرش میشد انجام نمیدادم! شاید قدرش و بهتر میدونستم !شاید اون روز صبح که بهم گفت عزیزم امروز حال خوشی ندارم, حرفشو جدی تر میگرفتم! شاید اصلا هیچ وقت به اون دانشگاه پا نمیذاشتمم و اون 6 سال و کنار پدرم میموندم! شاید اون شب دلشو با گریه هام نمیشکستم! شاید اون روز اون جمله رو نمیگفتم! شاید... شاید... چرا همیشه فکر میکنیم آدم های عزیزی که الان کنارمون هستن تا ابد خواهند بود!
وب سایت ایمیل
از غم ای کاش ها...!


یکشنبه 17 آذر1392 ساعت: 15:44 توسط:هاجر
من دوست داشتم برم به آینده...
فکر میکنم اون چیزی رو که در گذشته انجام دادم اگرچه در بیشتر موارد اشتباه ولی برای رسیدن به این مرحله لازم بوده. تغییراتی که میخواستم تو گذشتم انجام بدم اونقد زیاد نبوده که بخوام به عقب برگردم...
اما آینده همیشه چیزای جدیدی برای آدم میاره گاهی خوب و گاهی بد پس دیدن اونا برای من جالبتره تا تکرار گذشته
 وب سایت   ایمیل
از غم ای کاش ها...!

  • فریba
امروز یکی از بچه ها مهمون من بود!البته نمیگم کی، چون همتون میشناسیدش!!

یه دو ساعتی اومد خونه و یکم نرم افزار کار کردیم و گفتیم و خندیدیم و اون برای دیدن دو نفر دیگه ساعت حدودای ۸ از خونه مارفت. فردا هم عازم یک سفر ۲۰ روزه به خارج از کشور هست. سفر خطرناکی داره میره، از همتون میخوام براش آرزوی سلامتی کنید چون من واقعا نگرانشم.

بخاریمون رو هم اون اومد وصل کرد. هم خونه ای هام هم ازش خوششون اومد و برای همین مجوز رفت و آمد به خونه ما رو داره فعلا! :)

سر شب با حمیده و فاطمه تصمیم گرفتیم بریم این فست فود جدیدی که سر خیابون باز شده رو افتتاح کنیم. لذا چادر چاقچول کرده و رفتیم و یه پیتزا مخصوص قارچ و گوشت سفارش دادیم. پیتزاش خوب بود با یه دونه ش همه سیر شدیم. البته من الان گشنمه باز و یه چیزی میخوام که بخورم!!

به قول فاطمه که میگه من موندم تو اصلا چیزی نمیخوری و موندم چطوری نفس میکشی!!

یا به قول همکارم که موقع ناهار از سینی غذای من هیچی برنمیداره و میگه تو زیاد میخوری، اگه من از غذای تو بخورم تو گشنه میمونی!!!!

حالا من موندم خودم جزو کدوم گزینه ی بالا هستم.

همسایه پائینی که یک قاضی دادگاه هست و ماهی یبار میاد خونه و هر وقت میاد یه قوم عظیمی از دوستاش هم باهاش هستند، امشب پارتی داره انگار!! بوی تخمه بو داده و کیک و شیرینی و ... از خونشون میاد!!

دیگه اینکه...

امشب من حال خیلی خوبی دارم.

علتش رو هم نمیدونم چرا. شاید به این خاطر هست که تمام آنچه منو یه مدت آزار میداد رو از ذهنم دور کردم و کمتر بهش فکر میکنم. شاید چون بیشتر دارم روی برنامه آینده زندگیم متمرکز میشم و دارم یه تصمیماتی براش میگیرم.

امروز در رابطه با برنامه هام با یکی از دوستام مشورت کردم و کلی تحسین و آفرین ازش شنیدم و این جمله که خوشحالم که دختر عاقل و فهمیده ای هم توی دوستام وجود داره!!!! :)

دیگه همین.

الانم فولدر آهنگهای سنتیم رو رو پخش گذاشتم و با ولوم بالا دارم گوش میدم و هر از چندگاهی باهاش هم آوا میشم و میخونم:

بردی از یاااادم...

با یادت شادم..

از غم آزادم...

 

راستی یه اصل مهم دیگه روزهای خوبم رو یادم رفت بگم:

داشتن دوستای نازنین و دوست داشتنی مثل شما عزیزانم هست که تو این مدت کنارم بودین و تنهام نگذاشتین و شاید اطلاعی از یکسری اتفاقات نداشته باشین ولی همین بودنتون و اینکه ادم حس میکنه هستند کسانی که برات ارزش قائلند و قدر خوبیا و محبتات رو میدونند و هر چی هم )سهوا( در حقشون بدی کنی بازم تو رو دوست دارند و در تمام شرایط کنارتن ... همه ی اینا باعث آرامش این روزهای منه!

دوستتون دارم. (چون نخواستم فرق بذارم برای همین به ترتیب حروف الفبا نوشتم:)

شبی

عطی

فاطمه.چ

مص

نوش
و ...

 

  • فریba
نمیدانم چه میخواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است وافسوس 
که بال مرغ آوازم شکسته است 
نمیدانم چه میخواهم بگویم 
غمی در استخوانم می گدازد
خیال نا شناسی آشنا رنگ 
گهی می سوزدم گه می نوازد

پریشان سایه ای آشفته آهنگ 
ز مغزم می تراود گیج وگمراه 
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه 
درون سینه ام دردیست خونبار 
که همچون گریه میگیرد گلویم
غمی آشفته دردی گریه آلود
نمیدانم چه می خواهم بگویم
  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند