گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

۱۰۷ مطلب با موضوع «دل نوشته ها» ثبت شده است

دیشب

مثل تمام این شبها،

با افکاری مشوش خوابیدم... 

نصف شب با صدای رعد و برق از خواب پریدم، با اینکه پرده های خونه خیلی ضخیم هستند ولی نور ناشی از رعد و برق قشنگ خونه رو روشن میکرد!

صدای رگبار تگرگ ها که به شیشه و سقف خونه بغلی میخورد وحشتناک بود! و و حشتناک تر از اون صدای برخورد تگرگ ها با کولر بود که صداش از دریچه ها شنیده میشد!

به ساعت نگاه کردم، از 4 گذشته بود... احساس سرما کردم، یه نگاهی به لباسام انداختم، تاپ و شلوارک! با خودم گفتم زمستون و تابستون برات فرقی نمیکنه!!! هر چی خوشت بیاد میپوشی دیگه.. 

در حالیکه داشتم به این چیزا فکر میکردم دوباره خوابم برد:

نکنه این باد و بارون به کولر آسیب بزنه؟ هر چی باشه ما مستاجریم و مسئولیتش با ماست.. کاش همون اول زمستون میپوشوندمش... 

وقتی وسط شهر اینطوری رگبار تگرگه، پس اون بالا الان تو برف خفه شده دیگه.. فردا چی بپوشم؟ اون مانتو قهوه ای کتانه... با بوت مشکیه... نه حوصله بوت ندارم! توش احساس خفگی میکنم.. مخصوصا وقتی قراره شلوارم بیاد روی ساقش! عه!

یاد خواب دیشب فاطمه افتادم که میگفت خواب دیدم دنیا رو به اتمامه... به این فکر کردم که اگر صبح پاشم ببینم دنیا تموم شده و ما اون دنیایی شدیم!؟ چی میشه؟؟ چقدر خوب میشد!! 

همه مشکلات تموم میشد... همه انتظارا برای بهبود پیدا کردن همه چی ... 


یه لبخند زدم به امید پایان ... پایان هر چی... حتی شاید پایان زندگی!

.

.

.

.

.

صبح پاشدم، اولین کاری که کردم پرده رو زدم کنار ببینم بیرون چه خبره؟ برخلاف تصورم، هوا بس صاف و افتابی بود.. هیچ خبری از اشفتگی دیشب نبود.. 


کاش این اشفتگی زندگی ما هم کوتاه مدت بود و یه رگبار میومد و تموم میشد و روز بعدش یه اسمون صاف و افتابی رو تو زندگیمون میدیدیم...

.

.


 

  • فریba

من نمیدونستم اگر پیوند نگیره!

همه چی تمومه... 


از دیشب که فهمیدم، همه تنم داره میلرزه.. 


خدایا تو که اینکارو نمیکنی که!؟ مگه نه!؟



  • فریba

----------


  • فریba





  • فریba

حیف باشد که تو باشی و ....

پیش من نباشی!!

:-( 

:-)



حیف این اینترنت 3g که بلا استفاده مونده!!

  • فریba

خداوندا؛ 

حکمتت را شکر!


این حمله رو زیاد شنیدیم و زیاد هم استفاده میکنیم...

من خودم وقتی از این جمله استفاده میکنم که یک اتفاقی تو زندگی من میفته و من اصلا انتظارش رو ندارم و بیشتر در مواقعی که مستاصلم و نمیدونم به خاطر رویدادهای رخ داده چطوری خودم رو آروم کنم پناه میبرم به حکمت خداوندی!

به طور روشن تر بگم وقتایی که در اوج امید برای رسیدن به یکی از اهدافم هستم و بطور ناگهانی درها به روی من بسته میشه و یا سنگی جلوی پای من گذاشته میشه که توان رفع مانع رو ندارم و ... و درمانده و نا امید میمونم که چی شد که اینطوری شد، و چون اصولا ادمی هستم که تو هر شکستی اول خودم رو بررسی میکنم که ببینم کجای کارم اشتباه بوده، برای همین فورا برمیگردم و کنکاش میکنم ببینم کجا کج برداشتم و کجا خطا رفتم. و وقتی نتیجه ای نمیگیرم... بهم میریزم... وقتی نمیفهمم کجای کار لنگ میزده، ذهنم آشفته میشه! و اینجاست که فقط یه چیزی میتونه منو اروم کنه و اونم اینه که بگم: لابد حکمتی توش بوده!

ولی باز یه جای دلم میگه خب چه حکمتی!؟ چرا من نمیفهمم!!! 


این اتفاقات اخیر رو هم من نتونستم باهاش کنار بیام و دلیلی براش پیدا کنم.. برای همین میگم:

خدایا لابد حکمتی توش بوده که من نمیدونم! 


:-|



  • فریba

افتتاح نمایشگاه به روز یکشنبه موکول شد. 

و این یعنی من یک روز بیشتر وقت دارم کارها رو آماده کنم. 

دو تا از گروه ها به یاری من شتافتند و دو تا پوستر تر و تمیز تحویلم دادند. 

ولی طراحی استند و کارت و 4 تا پوستر دیگه با خودمه. کمابیش ادماده است ولی نمیتونم بگم کامل. ریزه کاری زیاد داره. خیلی زیاد. کاش حداقل یکی از این بچه ها به من کمک کرد. تو روح همشون!

چقدر بده که کل مسئولیت نمایشگاه رو به من واگذار کردند، امروز هم که من رو رسما به وزارت معرفی کردند، پس فردا هر اتفاقی بیفته و کم و زیاد من باید جواب بدم. 


ذهنم درگیر و خسته ست. 

شدیدا به یه ادم خلاق برای طراحی نیازمندم که شکر خدا نیست کسی!!


نسبت به دیروز استرس و نگرانیم کمتر شده ولی هنوز فکرم درگیره!

چقدر بده انتظار.. چقدر بده.. 


چقدر بده رعایت یکسری ادابی که بهشون اعتقاد نداری! 


چقدر بده تحمل این روزها! 




اینم یه آهنگ ناز از دلکش (امید جانم ز سفر باز آمد) تقدیم به همه شما خوبان. 

آخر هفته خوبی داشته باشید. 

من رو هم خیلی دعا کنید!!


  • فریba

خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست

گشاد کار من اندر کرشمه‌های تو بست

مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند

زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست

ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود

نسیم گل چو دل اندر پی هوای تو بست

مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد

ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست

چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن

که عهد با سر زلف گره گشای تو بست

تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال

خطا نگر که دل امید در وفای تو بست

ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت

به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست




در ارتباط با پست 776. 


  • فریba

در حال تمرین این اهنگ هستم.




+ کمتر از اینم که بخوام از متن این شعر و آهنگش و صدای استاد بنان چیزی بگم!



متن شعر در ادامه مطلب. 



  • فریba

" یکی هست تو قلبم که برای اون مینویسم ولی اون خوابه... 

نمیخوام بدونه واسه اونه که قلب من اینهمه بیتابه ... 


این اهنگ رو من خیلی دوست دارم

ولی!

تا هفته پیش نمیدونستم این اهنگ رو مرتضی پاشایی خونده!!!!!!!

آهنگ تیتراژ ماه عسل رو هم همینطور، همیشه برای خودم میخوندم! ولی وقتی کلیپ مرتضی پاشایی رو موقعی که ممنوع الملاقات شده بود دیدم تازه فهمیدم این آهنگ رو مرتضی پاشایی خونده. از اون روز با یه حس دیگه ای به این اهنگ ها گوش میدم.. مخصوصا وقتی مرتضی پاشایی از دنیا رفت... 

عادت ما ادمهاست! 

تا وقتی کسی هست قدرش رو نمیدونم، کنارمونه! دم دستمونه، فکر میکنیم همیشه هست.. همیشه همینطوری میمونه! 

ناراحتش میکنیم.. قهر میکنیم.. بدی میکنیم... یا نه یه جور دیگه!

ازش یاد نمیکنیم.. به فکرش نیستیم... سالی به یه بار شاید عیدی چیزی باشه همدیگرو ببینیم... 

تا وقتی طرف زنده است!

اما وقتی رفت... 

تازه یادمون میاد چه کارا که میتونستیم براش بکنیم و نکردیم! 

میتونستیم بریم ببینیمش، بهش زنگ بزنیم، یه حالی ازش بپرسیم، اگه دلخوری ای چیزی ازش داریم برطرفش کنیم.. لبخند به لبش بیاریم به جای اشک ... 

ولی حیف که دیگه دیر شده! اون رفته ... و ما موندیم حسرت کارایی که میتونستیم براش بکنیم و نکردیم... ما میمونیم یه غم بزرگ گوشه دلمون.. 


هوادارای مرتضی پاشایی تو مراسم تشییعش واقعا گل کاشتند. اونقدر ازدحام زیاد بود که مراسم تدفین به تاخیر افتاد و خانواده پاشایی مجبور شدند پیکرش رو تا غروب نگه دارند تا کمی خلوت بشه!

ولی کاش 

این هوادارا

تو تمام این یکسالی که این هنرمند بیمار بود... هواش رو داشتند.. 

کاش به جای اینکه تو مراسم تشییعش آهنگ نگران منی و یکی هست رو بخونند.. یه مراسم تو دوره بیماریش براش میگرفتند و براش میخوندند و بهش میگفتند چقدر دوستش دارند... شاید کمی روحیه میگرفت و دو روز بیشتر کنار خانواده ش بود..

حیف 

اونا هم ادمن خب!

فکر نمیکنن که کسی که الان کنارشونه... ممکنه فردا تو این دنیا نباشه!!

صدا و سیما تو این مدت به جز تیتراژ ماه عسل دیگه هیچکدوم از اهنگهای پاشایی رو پخش نکرده بود! ولی دیشب همراه با هر خبر یه قسمت از یه اهنگش رو پخش میکرد!!

عادتمونه! 

همیشه اونی که نیست، اونی که رفته... اونی که دیگه برنمیگرده... خیلی عزیز میشه!

در حالیکه همون! وقتی بود، انگار که نبود!!


بیاین با هم خوب باشیم.. مهربون... 

بیایم قدر بودنامون رو بدونیم نه نبودنامون! 

بیایم طوری با هم باشیم که فردا که یکیمون نبود، اون یکی حسرتش رو نخوره... 

بیایم اگه کسی دلخوری ازمون داره، همین الان بهش زنگ بزنیم و از دلش دربیاریم، بریم به دیدنش و با یه شاخه گل خوشحالش کنیم.... 

شاید اون دیگه فردا نباشه !!


  • فریba

شب عاشوراست، 

همه رفتن مراسم دختر عمو. بعد از مراسم هم میخوان برن هیئت. 

من به شدت خسته بودم قرار بود دیرتر برم، امیرارسلان هم پیش من موند تا با هم بریم. داشت با موبایلم بازی میکرد که دیدم همینطور گوشی به دست خوابش برده. منم طبیعتا از رفتن منصرف شدم. 

صبح بعد از مراسم تشییع و تدفین، رفتم خونه دایی...



  • فریba

دیشب اومدم خونه. 

دیروز حوالی عصر، تو ترافیک قم بودیم. من خواااااب خوااااب بودم... دیدم گوشیم داره تو جیبم میلرزه، میدونستم مامانه! حتی چشام رو هم باز نکردم و همونجور خواب Answer رو زدم و گفتم: بعله مامان... پرسید: خوابی؟ میگم آره. میگه کجائید؟ باید نزدیک باشید. گفتم نه! اتوبان قم خیلی ترافیکه... حالاها نمیرسیم. یکم مکث کرد و گفت خب من دارم میرم خونه مامان بزرگ اینا... چیزه... مممم... "...." فوت کرده... الان خبر دادند.. ما داریم میریم اونجا.. وقتی رسیدی خبر بده بهمون.

از جام پریدم! مریم کنارم نشسته بود پرسید چی شده! من همونطور که داشتم با مامان صحبت کردم به مریم رسوندم که دختر عموم (همون عموم که هفته پیش فوت کرد!!) فوت کرده... یه چند سالی بود مریض بود.. یه چیزای شبیه ام اس... مامان گفت صبح خونشون بوده حالش خوب بوده.. عصری میخوابه و دیگه بیدار نمیشه.. 

دیشب که رسیدم خونه فقط فرصت کردم یه چیزی بخورم و لباس مشکی بپوشم و برم مراسم... تو این یکسال و نیم این صحنه ی کل فامیل رو مشکی پوش یه جا دیدن خیلی تکراری شده! این ششمین بار بود!! فقط مکان عزاداری فرق میکرد!

چقدر دلم گرفت...

امروز صبح حدودای 8 رفتیم برای تشییع. مراسم دو ساعتی طول کشید.. کنار قبر محسن و سعید و بابابزرگ اینا یه جای خالی بود... خودش وصیت کرده بود کنار مامانش دفنش کنند... 

من سر خاک مامان بزرگ نشسته بودم و داشتم به تله خاکی که یه گوشه جمع شده بود تا روی جنازه ریخته بشه نگاه میکردم.. و مثل همیشه به این فکر میکردم که این دنیا چقدر بی ارزشه...

تو این افکار بودم که ریحانه رو دیدم یه گوشه وایساده بود وحشت زده گوشه شالش رو میجوئید و به صحنه ریختن خاک نگاه میکرد.. صداش زدم: ریحانه! و با دستم اشاره کردم که بیاد پیش من.. بچه انگار منتظر بود، بدو اومد و خودش رو انداخت تو بغل من و هق هق گریه ش بلند شد.. منم همصدا با اون... 


یکی دیگه هم از بینمون رفت...

خدا بیامرزدش ... چه شبی هم شد شب اول قبرش ... از بس زن پاک و بانجابتی بود... خدا خودش بهش آرامش بده.. تو این سالهایی که بیمار بود خیلی سختی کشید، بچه هاش عین پروانه دورش بودند... 

شما هم برای شادی روحش یه حمد بخونین... 


پی نوشت: 

عزرائیل بد جور تو فامیل ما داره چرخ میزنه!! 


  • فریba


فردا سالگرد سعیدِ... 

سر خاکش.. 

یکسال گذشت از این حادثه! 

چقدر زود و چقدر تلخ! 


سعید.. 

خدا بهت ارامش بده... 

به مادرت و پدر صبر...







  • فریba


یه متن برام ایمیل اومد.. 

قشنگ بود.

شما هم بخونید!



  • فریba

همیشه بغض ِ تو دنیامو لرزوند


هوای گریه هامو داری یا نه....؟


یه عمره که فراموشت نکردم


منو به خاطرت میاری یا نه...؟




پی نوشت 1: 

یه ایمیلی فرستادم!

نمیدونم!

شاید نباید میفرستادم... 

ولی فرستادم!

:-|


 

پی نوشت 2:

دانلود آهنگ.



  • فریba


تو این جمع کسی هست که بتونه حافظ رو خوب تفسیر کنه عایا!؟؟ 



  • فریba

 ------------

  • فریba

اول صبحی با این پست حال همه رو میگیرم!

میدونم!


ولی میخوام بگم که: 

اصلا حس خوبی ندارم!


نمیدونم چرا!


(البته میدونم چرا!!! :)  :(

  • فریba
گفتم پنج شنبه رفته بودم واحد پیوند برای کارای جشن،

یه لیستی دستم بود

مشخصات اهداکنندگان عضو و گیرندگان اعضای پیوندی اهدائی

باید با گیرندگان اعضای پیوندی تماس میگرفتم و برای جشن نفس دعوتشون میکردم.

با مرد میانسالی تماس گرفتم، گیرنده کلیه بود، خودش گوشی رو برداشت... فامیلیم رو پرسید و خیلی از همه بچه های واحد پیوند تشکر کرد و گفت من همیشه از ته دلم برای شما دعا میکنم .. خیر ببینید... زندگیم رو مدیون شما هستم ... حتما جشن رو میام تا از نزدیک همه کسانی که تو این کار هستند رو ببینم و ازشون تشکر کنم...

پسر 19 ساله ای گیرنده قلب بود، تماس گرفتم پدرش گوشی رو برداشت... خیلی خوشحال شد... گفت ممنون که هنوز هم از ما یاد میکنید.. حال پسرش رو پرسیدم، گفت حالش خیلی خوبه، خدا رو شکر.. الان دانشگاهه سر امتحانه.. برای جشن دعوتشون کردم، گفت ما شهرستان هستیم و همه تلاشمون رو میکنیم که به جشن بیایم.

جوان 29 ساله ی اصفهانی... وسط هر جمله ش دعای خیر و تشکرش قطع نمیشد، گفت من اصفهانم، ولی حتما میام.. ممنونم.. خیلی ممنونم...

خانمی گیرنده کلیه بود، خوشحال از اینکه به جشن دعوت شده بود ... گفت اگر دعوت نمیکردید هم میومدم! من هر سال در این جشن شرکت میکنم...

 

اما!
در این میان بودند کسانی که خیلی از تماس من خوشحال نشدند و به قول خودمون تحویل نگرفتند....

 

و بودند کسانی که ... فوت کرده بودند...

 

وقت داشت تموم میشد و به ساعت تعطیلی واحد نزدیک میشدیم، و من غرق فرمهایی بودم که دستم بود...

و به این فکر میکردم که یعنی میشه یه روز تو این فرم اسم من باشه...

نام و نام خانوادگی فریبا...

سن ؟؟....

علت مرگ مغزی ؟؟..

اعضای اهدائی: تمام اعضای قابل اهدا!

 

چه بهتر از نفسهایم،

کسی در خستگیهایش نفس گیرد.

هوای زندگی را در تنش جاری کند با من

 

تو جشن نفس منتظرتونم!

 

  • فریba
تا زنده هستی، نسبت به کسی که به خودت علاقمندش کردی مسئولی!!!! 

 

 

جالب بود!

خیلی وقتها به این مسئولیتهایی که جنبه معنوی دارند کمتر دقت میکنیم!!

 

  • فریba
به سرعت هر چه تمام تر امد و ماند و رفت... ماه رمضون رو میگم! خیلی زود گذشت! 

امسال برای من این ماه بی مصرف ترین ماه رمضونی بود که تو عمرم داشتم! از هیچ لحاظ هیچ استفاده ای نتونستم ازش بکنم. تنها عایدش برای من بهم ریختگی برنامه کاری، غذایی و خواب من بود و ضعف بسیاری که بر من غالب شده و تا کی من بتونم جبران کنم! 

فردا هم که عیده و نماز عید فطر و زیارت اهل قبور. 

نمیدونم چرا سرعت گذر زمان به این شدت شده! قبلنا به این زودی زمان نمیگذشت! ولی الان انگار دنیا هم برای تموم شدن عجله داره و زمین داره تندتر میچرخه و روزها و شب ها دنبال هم گذاشتند و خلاصه همه چی دست به دست هم دادند که زودتر زمان بگذره و امروز بشه دیروز و فردا بشه امروز!

ما هم غافل از این گذر.. 

 

القصه!

امروز از اون برنامه دیشب فقط رسیدم سه تار تمرین کنم و دونات درست کنیم با ارسلان. عصری به بهونه خرید آرد و پودر شکلات و در اصل جهت خرید نون خامه ای کل شیرینی فروشی های شهر رو زیرپا کردیم، کلا نسل هر چی شیرینی تر بود منقرض شده بود!!! 

دونات درست کردیم با فسقلی. با اینکه حداقل مواد رو برای تزئین و طعم دهی داشتیم ولی خیلی خوب شد، جزو شیرینی های ساده و بسیار راحت و خوشمزه و در عین حال سیر کن خانگی است!

عکس هم گرفتم، فرصت کردم میگذارم ببینید. خیلی عجله ای پختیمش (چون میخواستیم با برو بچ فامیل بریم پارک و من داشتم تند تند اینا رو آماده میکردم و عروس جان سرخ میکرد که ببریم پارک)، خیلی ظاهر خوبی شاید نداشته باشه.

البته مورد پسند مشتری کوچولومون یعنی فسقل خاله واقع نشد! عرض کرده بودم که ایشون دونات شکلاتی دوست داشتند و من نتونستم شکلات تخته ای تلخ پیدا کنم برای تزئین. 

عیدتون مبارک و التماس دعا.

 

پی نوشت:

مهدیه (یکی از دوستام) مامانش به سرطان مبتلاست. یقین دارم دعای شما در سلامتی مامانش خیلی تاثیر داره. قبلا برای سلامتی مامان یکی دیگه از دوستام که تومور مغزی داشت از طریق اینترنت طلب دعا و شفا کردم، میدونم که تو سلامتی و بهبودی ش بی تاثیر نبوده!

براش دعا کنید.. خیلی ... 

  • فریba

اخطار!

این پست حاوی حق الناس است! یا نخوانید یا تا انتها بخوانید! وقتی تا انتهای خواندید، درج کامنت بر شما واجب بوده و تخلف از آن جزو گناهان کبیره می باشد!!! 

 

خب!

تو پست 630 و 631 یه مقدماتی در رابطه با این چیزی که الان میخوام بگم، گفتم،

حرف از این بود که چقدر خوبه آدمها بتونن از بدی هایی که در حقشون شده بگذرند (ببخشند) و بگذرند (عبور کنند)! خیلیامون به مناسبتهای مختلف مثل مسافرت مخصوصا سفرهای زیارتی، جابجایی تو محل کار، انتقال خونه از یه محل به محل دیگه و ... به اطرافیانمون میگیم خوبی بدی دیدین حلال کنین! ببخشین و مسلما جواب میشنویم: خواهش میکنم... خدا ببخشه.. شما حلال کنین... ولی درصد خیلی خیلی کمی از ادمها هستند که همون موقع برگردن و بگن نه من فلان جا ازت بدی دیدم و تو دلم مونده، بخاطر فلان حرف ازت دلخورم، فلان کارت بد بود و باید جبران کنی و ... به جرات میتونم بگم 90 درصد و شاید خیلی بیشترمون سکوت میکنیم و نمیگیم دلخوریهایی که از طرف داریم، یا از روی حساب رودربایستی و یا از روی این حساب که حالا چیزی مهمی نبوده که قابل گفتن باشه و ...

 

  • فریba

.....

چشام رو بستم و تو ذهنم همه ادمهای خوب و بد زندگیم رو تو ذهنم اوردم...

یک لحظه یک مستند تلخی برای خودم ساختم از روزای بدی که با این ادمها داشتم...

و تصمیم گرفتم فراموششون کنم... تصمیم گرفتم بهشون فکر نکنم... به خدا گفتم خدایا من بخشیدمشون ... تو هم به یمن این ماه عزیز بگذر از همه گناهای کوچیک و بزرگمون...

بعدش حس کردم یک بار سنگینی از دوشم برداشته شده! حس کردم قلبم بااااز شده و پذیرایی خوبی های ادمهای جدید ...

پذیرایی مهربونی ها و خاطرات شیرین...

و من تونستم راحت نفس بکشم!

...

...

اما ... همه چی به این راحتی نبود... 

 

 

این پست ادامه دارد... 

 

  • فریba

همیشه از ماه رمضان از ماه عفو و بخشش الهی یاد میشه،
ماهی که میگن تا میتونی به خدا بگو غلط کردم!!! و ازش بخواه که گناهانت رو ببخشه.. خدا هم مهربون، بنده دوست، با گذشت، نمیتونه بگه نه که!! میبخشه همه رو و فراموش میکنه و بهت فرصت دوباره میده! البته خدا فقط میتونه از سهم خودش ببخشه! و با اینکه بزرگترین قدرت رو در دست داره ولی به سهم بقیه کاری نداره و میگه اول برو حق الناس رو به جا بیار و از بنده ها طلب بخشش کن، اگر اونا بخشیدن، دیگه من این وسط چیکارم!!!
چه خوبه که ما ادمها هم تو این ماه، حداقل تو این ماه، ببخشیم.. همه چی رو!! تا جائی که میتونیم، تا جائی که قدرت داریم، تا جائی که در توانمون هست از هر لحاظ، مادی و معنوی. رسم قشنگیه که تو این ماه خیلی از زندانی ها رو آزاد میکنن، خیلی ها تخفیف در مجازات میگیرن، خیلی ها میان گل ریزون میگیرن برای ازادی زندانیان مالی و ....
دیشب داشتم به این فکر میکردم، خدا که اینقد راحت از همه گناهان و اشتباهات ما میگذره و به ما فرصت میده که جبران کنیم، خدا که حقشه نبخشه!!! حقشه بگه اون وقتی که جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت بود؟؟ که حالا اومدی التماس میکنی منو ببخش منو ببخش؟ خدا که حق داره اگه پشت کنه به خیلی هامون و بگه دیدار به قیامت... خدا که خیلی راحت میتونه خفتمون کنه!!!!
ولی هیچ کدوم از اینکارا رو نمیکنه و صدبار اگر توبه شکستی باز هم با اغوش باز تو رو میپذیره...
مگه من از خدا بالاترم؟؟ چرا من نبخشم؟؟ چرا من نگذرم از همه؟ چرا روح خودم رو آزاد نکنم؟ چرا باید یه مدت طولانی ذهنم رو مشغول کنم به گذشت های دور و آدمهایی که اومدن و رفتن و یه رد و نشون تلخ تو زندگی من گذاشتند ... چرا من نگذرم و راحت نکنم خودم رو؟
.
.
.
این پست ادامه دارد...

  • فریba
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ خرداد ۹۳ ، ۰۵:۱۰
  • فریba
(این پست رو با صدای بلند منتهی به داد و فریاد بخوانید!)

آهااای 

آقا 

آهاای

خانوووم 

آهای کارمند 

آهای عزیزی که پشت اون میز نشستی و یه شرح وظایفی برات تعریف شده!

آهای عزیز دلی که زیر باد کولر جا خوش کردی و پشت کامپیوترت لم دادی و تو نی نی سایت وفیس بوک و ... میگردی!

آها حقوق بگیر بخش خصوصی و عمومی و دولتی و غیر دولتی!

فدات بشم من

تو رو گذاشتند کار ملت رو راه بندازی! به ازای همون چندرغاز حقوقی که به قول خودت داری مییگری یه سری تعهدات داری، مسئولیت داری، قراااااار دااااااااد دااااری ی ی! امضا دادی از این ساعت تا اون ساعت کار کنی! حرومت باشه اگر ساعتی از اون کار رو به چیز دیگه ای اختصاص بدی!

آخه نمیشه که شما تو محل کارت هم به خاله زنک بازیات برسی، هم با تمام همکارات بگی بخندی و از مهمونی دیشبت تعریف کنی، هم واستی دو ساعت دم در سیگار بکشی و تو هوای آزاد برای خودت قدم بزنی، هم بری به کارای بانکیت برسی، هم بری دنبال زنت، هم بری دنبال بچه ت از مهد بیاریش، هم بری بچه ت رو شیر بدی، هم الله اکبر نماز نگفته سر نمازت واستاده باشی و سر 12 بری ناهار بخوری و ...  آخه پس کی کار مردم رو راه میندازی!؟؟؟

ای اون نماز سر وقتت بخوره تو سرت وقتی قراره کار مردم رو رو هوا ول کنی! 

ای اون لقمه ناهارت بپره تو گلوت اگه قراره ملت پشت در منتظر بمونن تو ناهارتو بخوری!!!

والا به خدا این وضع کار کردن نیست، 

هی نگین اروپائی ها اینجورین آمریکائی ها اونجورین، ژاپنی ها فلانن چینی ها بهمانن! 

به خدا همشون آدمند، مثل من مثل تو! اونا عین ما ادعای دین و ایمانشون نمیشه، ولی تعهد دارند، مثل آدم نشستند سر ساعت کارشون رو انجام میدن!!

آخه کجای دنیا کارمند ساعت 8:30 میاد سر کارش و ساعت 11 ول میکنه میره ناهار یک و نیم میاد و باز 2 و نیم پا میشه سیستمش رو خاموش میکنه ول میچرخه تا ساعت بشه سه و نیم و د بدو که رفتیم!؟؟ 

اون ارباب رجوع بدبخت که شاید کلا سی ثانیه با تو کار داشته باشه چند بار باید بیاد و بره تا تو نزول اجلال کنی روی اون صندلی کوفتیت و کارش رو راه بندازی آخه!؟؟ 

والا 

به خدا 

این وضعش نیست!

ایران خودش خوبه، ما ایرانیا به این روزش انداختیم!!

نکنید اینکار رو، نکنید!

 

(این جا رو با لحن مهربون بخونید)

عزیز دل خواهر، اگر هر کسی تو هر جایگاهی که هست کارش رو درست انجام بده، اگر هر کسی هر جایی که هست  و سر هر کاری که هست، اون کار رو متعلق به خودش بدونه و فکر کنه برای خودش داره کار میکنه نه برای دیگری، وضع مملکت درست میشه!! 

به خدا حیفه، حیف این همه وقت و انرژی که برای کارت میگذاری ولی هیچ غلطی پشت اون میزت نمیکنی!! 

حرومت باشه! 

 

 

  • فریba

این همیشه برای من سوال بوده که چرا متعهد بودن و مسئولیت پذیر بودن برای بعضی از ما ادمها اینقدددررر سخت و غیر قابل درک و فهمه!!

نمیدونم این به خاطر مسئولیت پذیری بسیار بالای منه که در مقابل هر چیز و هر کسی که به نحوی به من مربوطه میشه خودم رو مسئول میدونم و یا عدم تعهد اطرافیان!

در صورتی هم که هر دو دلیل درست باشه، باز اونی که این وسط اذیت میشه منم!!! که باید ببینم این بی مسئولیتی رو و نتونم کاری بکنم!

البته تا جائی که زورم برسه مقابله میکنم ولی یه جاهائیش دیگه نه زورم میرسه و نه میکشم دیگه!!

یه چند نمونه خیلی خیلی خیلی معمولی و پیش پا افتاده ش که به نظر من جزو وظایف ماست رو میگم دیگه خودتون برید تا اخر خطش رو!

کولر گازی وقته روشنه نباید هیچ منفذی باز باشه، یعنی در و پنجره ها باید کامل بسته باشند، حالا من هی بیام به اینا بگم موقعی که از اتاق میرید بیرون و میاید در اتاق رو ببندید!! کسی گوش کرد حالا؟؟ به جون خودم اگر کولرگازی خونه خودشون بود درو پنجره ها رو میبستند که هیچ، درزگیر میگذاشتند مبادا کولره آسیب ببینه!

شیر آب دستشویی دانشکده خرابه، به اندازه شیر سماور ازش آب میره، کسی اومد درست کنه!؟

کاغذ آچهار سفید به این گرونی رو ور میداره میاره با خودش جلسه به عنوان چرک نویس ازش استفاده میکنه و بعدشم میندازدش دور، اینهمه برگه چرک نویس ما گذاشتیم روی میز که ازش استفاده بشه!!! ولی کو!؟؟

دیر وقته، کسی نیست تو دانشکده و همون چند نفری هم که هستند تو اتاقاشونن، سرتاسر راهرو به این عظمت چراغاش روشنه!! خاموش که میکنی یا تذکر میدی که خاموش کنن میگن مگه تو پولش رو میدی !!؟؟

شب خونه خودم!! کولر روشنه، در و پنجره ها هم بازه، هم خونه ای گرام زیر پتوئه!! میگم اگه تو سردته چرا کولر روشنه، اگر گرمته چرا میری زیر پتو!؟ میگه آخه اینطوری خیلی حال میده!!!

همکارم، کم غذا میخوره، وقتی میریم سلف همون سقف غذا رو میگیره و نصف بیشترش حروم میشه!! خب عزیز من کمتر بگیر چرا اسراف آخه؟

و ... و ... و ....

میبینین؟ اینا یه سری چیزای خیلی خیلی کوچیک و پیش پا افتاده بود که من هر روز باهاش مواجهم. حالا همین رو تعمیم بدیم به کل ایران! چه افتضاحی به بار میاد خدا میدونه!! 

 

البته مسئولیت فقط تو این چیزای مادی نیست ها! 

جنبه معنویش رو هم در نظر بگیریم همین قدر افتضاح به بار میاد!

مثل پدر یا مادری که سرنوشت بچه ش براش اهمیتی نداره و فقط و فقط به منافع خودش فکر میکنه. 

مثل خواهر یا برادری که منافع خودش رو تو خونه ملاک قرار میده و خونواده رو مجبور به عبور تو سیر منافع خودش میکنه. 

مثل فرزندی که انگار فقط پدر و مادر نسبت به اون متعهد و مسئولند و اون هیچ تعهدی نداره و والدینش باید تسلیم امر اون باشند. به سن خر خان برسه و هنوز نون خور خونه باباش بشه و عشقش این باشه که میره دانشگاه میاد و غروب دست دوست دخترش رو بگیره بره بیرون باهاش حال کنه و ...!

مثل خیانت دو دوست به هم،

مثل عدم وفاداری همسران،

مثل خیلی از قرارها و تعهداتی که تو هیچ تفاهم نامه و عقدنامه و قراردادی نوشته نشده اما بر پای یکسری اصول اخلاقی لازم الاجراست ولی حیف که ... 

ولی کاش میشد این چیزها رو هم نوشت و سند کرد و پاش رو امضا کرد تا هر کسی به خطا رفت بشه قانونی یقه ش رو گرفت! 

نه؟

 

  • فریba
زندگی باور می خواهد

آن هم از جنس امید،

که اگر سختی راه

به تو یک سیلی زد،

یک امید از ته قلب به تو گوید که 

                                        خــــدا  هست هنوز...

 

 

پی نوشت:

وقتی یقین داشته باشی که فقط خدا هست و خدا! 

همونجایی که در تاریکی وهم آمیز گذشته های تلخ و حال نا خوب و آینده ی نا روشن فرو میری ... یک روزنه نور از اون دور سو سو میزنه و بهت میگه : من هستم!! خدایت!

نور امید به خدا و روشنایی وجودش همیشه تو زندگی من بوده و هست، این من بودم که خیلی وقتها نتونستم این نور رو ببینم و آشفته شدم! 

ممنونم خدا به خاطر این روزنه های امید به تو ... 

 

امروز!

یک صبح خوب! وقتی که روزهای سخت و پر از استرس رو تجربه کردی، بودن در کنار آدمهای خوب، آدمهایی که یادت میارن هنوز قدرشناسی و معرفت از بین نرفته و آدمهایی که حس خوبی رو به تو منتقل میکنند میتونه روز تو رو خوب کنه! خیلی خوب!

 

نمیدونم چرا امروز من اینقدر خوشحالم. :)) 

 

  • فریba
هر روزی که میگذرد،

و من از این اوضاع نابسامان نا امیدتر میشم،

و از آینده نا روشن خود هراسناک تر!

و بر رفتن از ایران و زندگی در بلاد کفر مصمم تر!

اما با کدامین دل! 


یه دل میگه برم برم

یه دلم میگه نرم نرم

طاقت نداره دلم دلم

اینجا بمونم!!


نظر شما چیه؟

دارم به این فکر میکنم اگر مثل آدم برنامه ریزی کنم، سال آینده این موقع انشالله تعالی میتونم برم!

ولی نمیدونم واقعا اوضاع اونجا چطوری باشه! چطوری بر دلتنگیم غلبه کنم و هر دم عکس خونواده رو ردیف نکنم جلوم و زار زار گریه نکنم که یاران کجائید که من اینجا غریبم! 

در اینکه میتونم زندگیم رو جمع کنم هیچ شکی ندارم، ناملایمات روزگار و سختی های زندگی در آوان جوانی و سر کردن با مردها و نامردانی که روزهایی رو باهاشون گذروندم، به قول مهندس ق از من یه شیرزن ساخته! من تمام نگرانیم غم غربت و دلتنگیه و بس! 

من رو تو این زمینه راهنمایی کنید. 

از تمام خواننده های روشن و خاموش و دوست و غریبه ای که این متن رو میخونند میخوام که در این زمینه من رو راهنمایی کنند. 

تصمیم بگیرم برای رفتن؟ یا همچنان بمونم و امیدوار باشم اوضاع درست میشه!!! 


  • فریba

و من همچنان در حس و حال پست شماره ۵۴۹ باقی ام...

و تمایلی به رفتن به محل کارم ندارم اصلااااااااا....

دوست دارم کارم رو ترک کنم و برگردم..

خسته م.. خیلی خسته..

 

بعضی وقتها یه بـــانــــــو یکی از جنس خودت، بهتر میتونه حال آدم رو توصیف کنه!

 

بعدا نوشت:

بعضی وقتها هم تو این حال بد، حس حضور کسانی که دوستشون داری و دوستت دارند... حتی شنیدن صداشون از فرسنگها دورتر میتونه حالت رو بهتر کنه... مرسی از نوشین، عطیه، هاجر .. بابت بودنتون!

 

  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند