گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

۱۰۷ مطلب با موضوع «دل نوشته ها» ثبت شده است

دور و برم رو که نگاه میکنم اکثر همسن و سالام که الان به جایی رسیدن رو میبینم از بند مقدس "پ" جهت رسیدن به این جایگاه استفاده کردند: 

یعنی یا پارتی داشتند. 

یا پاچه خواری بلدن! 

من نه دوستم دارم از پارتی استفاده کنم و نه دوست دارم برای رفتن به یک پله بالاتر مرید کسی بشم! 

اینجوریه که الان همینطوری یه ادم معمولی ام مثل همه ادمهای معمولی دیگه! 

انگیزه هیچ تلاشی هم ندارم! 



  • فریba

امتحان داشتم

خیلی سخت بود امیدی به قبولی ندارم!

بیخیالم برام مهم نیست 

خیلی کار دارم باید برای جلسه فردا مطلب اماده کنم، چقدم سخته!

یکم به سر و وضع خونه برسم، از اینکه خونه همش یه شکل باشه بدم میاد همش باید به یه جایی ور برم و یه تغییراتی بدم. امروز نوبت اشپزخونه س.

عصر باید بدم خرید یک لیست درااااز نوشتم که باید بخرم.

آی فیلم داره فیلم سینمایی خداحافظی طولانی رو پخش میکنه

 تو فیلم رعد و برق میزنه و بارون میاد.

خدایا یعنی امسال نمیخوای ما رنگ بارون رو ببینیم؟ یعنی  ما انقدر بدیم؟

دلم برای هوای ابری و بارون تنگ شده 😕

  • فریba

خیلی از موبایلم بدم میاد نمیدونم چرا! 

متنفرم ازش! 

وقتی زنگ میخوره و مجبورم جواب بدم انگار میخوان منو اعدام کنند از بس زورم میاد!

کاش میشد موبایل نداشت اصلا 

خیلی دوست دارم موبایل نمیداشتم. اینطوری خیلی متعلق به خودت بودی ولی الان هر کی هر جا باشی پیدات میکنه و اگر هم جواب ندی کلی گله و شکایت که بهش زنگ میزنیم جواب نمیده. 

چرا هیکشی براش قابل قبول نیست که بعضی ادمها از تلفن بدشون میاد مثل من! 

مخصوصا از تماسهای زیادی هر روزه .. 

موبایلمو نمیتونم خاموش کنم چون خیلیا با من کار دارند و من هم متقابلا با اونا ! 

شاید شمارمو عوض کنم اینطوری شاید بهتر باشه! 

چوم! :/ 



پ.ن: این چوم چیه همه میگن؟؟ 


  • فریba

یه جایی خوندم که پیری به سن و سال نیست! 

وقتی به جای رفتن به بیرون و دیدن دوستات و گشت و گذار، 

موندن توی خونه رو به همه چی ترجیح دادی،

این یعنی پیر شدی!! 


خب منم که الان همینم! :/


  • فریba

ایا کسی باورش میشه من کارم رو تو یه محیط علمی و دولتی که هر ان نوید استخدام و جذب و اینا بهم میدادند به دلیل بی احترامی های مداوم مدیرم با کمال میل رها کردم و رفتم و دیگه پشت سرمو نگاه نکردم؟

ایا کسی باور میکنه هر زمان بخوام برگردم سرکارم با کله منو میپذیرند ولی من دیگه نمیخوام ریخت هیچکدومشون رو ببینم؟ 

ایا کسی باور میکنه به خاطر اون ادمهای مزخرف من حتی از درس و رشته م هم زده شدم؟

مهمتر از اینا

ایا کسی باور میکنه من الان خودم نمیخوام برم سرکار چون از محیطهای فاسد اداری متنفرم؟

ایا کسی باور میکنه ما همین حقوق همسرم بسمونه و بیشتر نمیخوایم؟

ایا کسی باور میکنه من اونقدرا پس انداز دارم که حالا ها با فراغ بال به خودم و زندگیم برسم بیخیال کار؟

ایا کسی باور میکنه من حاضر نیستم فقط به خاطر پول کار کنم؟

ایا کسی باور میکنه برای رشته من اونقدر کار هست که من نخوام دنبالش بگردم؟

والا اگر کسی باور کنه 😑😑

اگر باور میکردن که هی راه به راه تیکه نمینداختند بهت که!

والا!

سرتون به زندگی خودتون باشه والا ضرر نمیکنید!😑😑

  • فریba

این چند روز یه سری خاطرات و یه سری اتفاقات گذشته به شدت ذهن من رو مشغول کرده! 

به شدت عصبی و ناراحتم .. 

از پدر و مادرم بیشتر از خودم! 

از اینکه یه جوری ما رو تربیت کردند که همیشه بقیه رو به خودمون ترجیح بدیم! از اینکه ما رو به اصطلاح مردم دار بار اوردند! 

از اینکه خودشون همیشه خواست و رضایت بقیه رو به خودشون ترجیح دادند و ناخودآگاه این رو به ما هم منتقل کردند.. 

از اینکه خیلی وفتها تو عمرم از خودم به خاطر بقیه گذشتم و ضرر کردم خیلی ناراحتم 

از اینکه خیلی چیزا رو به این خاطر از دست دادم خیلی ناراحتم 

از اینکه تونستم از خواسته های خودم بگذرم و همیشه به فکر این و اون بودم خیلی ناراحتم 

خیلی ناراحتم 


  • فریba
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۹ آذر ۹۶ ، ۲۳:۲۸
  • فریba

اقای همسر دو تا دوست بسیار بسیار صمیمی داره که از سال اول لیسانس با هم اشنا شدند و همینطور هی با هم صمیمی و صمیمی تر شدند تا الان! جالب اینجاست که تو یه بازه زمانی 6 ماهه هر سه نامزد کردند و مجددا تو یه بازه زمانی 6 ماهه جشن عروسیشون رو برپا کردند :))

من همیشه به ارتباط این سه دوست غبطه میخورم.. با اینکه شخصیتشون بسیااار بسیااار با هم متفاوته و هیچیشون بهم نمیخوره ولی خیلی خوب کنار هم موندند و هستند.. 

قبل از اینکه ازدواج کنند با اینکه خونه هاشون از هم فاصله داشت، ولی بسیار بیشتر همدیگرو میدیدند.. هر هفته با هم کوه میرفتند و حتما در طول هفته برنامه سینما یا استخر یا شام داشتند.. 

یادم هست تو دوره عقد که بودیم کافی بود یکیشون پیام میداد بچه ها امشب استخر پایه اید؟ فورا اوکی! بچه ها اخر هفته کوه؟ بعله هستیم! 

یا وقتهایی که بهم پیام میدادند و نیاز به دیدار داشتند برای حل یه مشکلی یا حتی دردلی فورا به پیامشون جواب مثبت داده میشد .. بویژه همسر من و یکی از دو نفر که دور از خانواده بزرک شده بودند و یه جورایی مرد خودشون و زندگیشون بودند... این سه نفر برای دوستیشون عجیب ارزش قائل بودند.. من لقب سه تفنگدار رو بهشون دادم :) 

وقتی هر سه عروسی کردند بخاطر زندگی متاهلی ارتباطشون بسیار بسیار کمتر شد و من مدام میدیدم پیامها و تماسهای دوستاش رو که بابا دلمون برامون تنگ شده یه وقت بذارید همدیگرو ببینیم .. 


اخرین وقتی که این سه نفر همو دیده بودند عروسی یکی از همین دوستان بود سه ماه پیش .. و ما به عنوان همسر کسی که زودتر از همه سرو سامون گرفته بود تصمیم گرفتم استارت دیدار این عشاق رو بزنم و این بود که دعوتشون کردیم بیان خونه .. 

ساعت 7 به اتفاق همسرانشون اومدند خونمون ... تا نیمه های شب دور هم بودیم ... دلشون نمیومد از هم دل بکنند.. از ساعت 11 هی گفتند بریم بریم تا ساعت 2 که دیگه رسما خوابشون میومد و گفتند دیگه واقعا باید بریم! 

و من چقدر دوست نداشتم که برن از بس حسشون خوب بود ... 




پیدا کردن دوست خوب خیلی سخته 

و نگه داشتنش بسیار سخت تر! 


یادمه از یکی از بچه های دانشگاه که ارتباط خیلی نزدیکی با من داشت انرژی مثبتی نمیگرفتم برای همین ارتباطم رو باهاش کمتر و کمتر کردم و من هر چه بیشتر فاصله گرفتم اون بیشتر بیشتر نزدیک میشد تا اینکه یبار بهم گفت لعنتی چرا نمیخوای ارتباطتو با من ادامه بدی؟ تو اگر اونقدر قوی هستی که به دوست احتیاج نداری، ولی من اینطور نیستم! من ادم ضعیفی ام که به دوستایی مثل تو احتیاج دارم.. و این شد که من هنوز باهاش دوستم :) و خیلی دیر به دیر از هم با خبریم ولی هنوز از هم با خبریم! 

و منم اونقدر قوی نیستم که به شخصیتی به اسم دوست احتیاج نداشته باشم 

ولی

معتقدم دوستی پایدار باید یک رابطه دو طرفه باشه نه یک طرفه! :)


  • فریba
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۱ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۴۶
  • فریba

یجا خوندم: 


یکی از بهترین کارهایی که یک مرد می تواند برای سلامتی اش انجام دهد، ازدواج کردن با یک زن است!

در حالی که یکی از بهترین کارهایی که یک زن می تواند در این راه انجام دهد، تقویت روابطش با دوستان هم جنس اش است!!


واقعا همینطوره! من خودم شخصا بعضی وقتهایی که با دوستام حرف میزنم یا باهاشون وقت میگذرونم از وقتهایی که حتی با همسرم هم میگذرونم لذا بخش تره! درددلها، مشورتها، شوخی ها، حرفهای در گوشی و خیلی چیزای دیگه بین ما دخترا هست که هرگز این حال رو با همسر و حتی خانوادمون هم نمیتونیم داشته باشیم..

ولی 

به نظرم 

هر چی ادم بزرگتر میشه، مستقل تر میشه، خودش دارای خانواده میشه .. شرایط دوستها هم انگار باید عوض بشه!

انگار هر دوره یه دوست واقعی برای ادم میتونه وجود داشته باشه، که ممکنه تو یه دوره دیگه وجود نداشته باشه! 

فکر میکنم برای دوران متاهلیم هم باید بگردم دوستای جدید پیدا کنم! 

دوستایی که با وجود تمام مشغله هاشون بتونن برات وقت بذارن! یا بهتره بگم بخوان که برات وقت بذارن! 


گاهی وقتها باید ادمهای اطراف رو ارزیابی کرد! باید دید بود و نبودشون چقدر ممکنه تو زندگیت تاثیر داشته باشه! اگر دیدی تاثیر مثبتشون نسبت به نبودشون برتری نداره بهتره حذف بشن! 

گاهی تنها بودن با ارزش تر از گذروندن با ادمهایی هست که هر چی منتظر میمونی برات یه وقت ملاقات خالی کنن ولی هرگز وقت نمیکنند! :)


از اینکه دوستای قدیمی ام رو کنار بذارم حس خوبی ندارم.. ولی از اینکه باشن و نداشته باشمشون حس بدی دارم! 



  • فریba

عزیز دردونه خونه مون این هفته کنکور داره 

وای که چقدر همه استرس داریم 

تو این یه سال رنگ تفریح به خودش ندید! :(

حتی عروسی من هم نمیخواست بیاد میگفت من درس دارم. 

الهی قربونت برم انقدر نگرانتم که نکنه از استرس کنکورت رو خراب کنی و اونی که میخوای نتونی قبول بشی. خیلی اذیت میشی میدونم. خدا خودش همراهیت کنه. 

لعنت به کنکور واقعا!! 

تو این شبها از استرس و غصه دو نفر خوابم نمیبرد. یکی همین فندق خانوم. 

یکی هم دوستم که هنوز یکسال نشده فوت کرده و همسر بیمعرفتش رفت دوباره زن گرفت؛ حالا زن کرفتنش به درک زرت و زرت عکس زنه جدید رو میذاره پروفایلش که ببینید ببنیید!!! 

از ته دلم هر چی فحش بود نثارش کردم! 

دلمون خون شد سر فوت این دختر جوون از بس سخت و غمناک بود.. بد تر از اون عکسها و یادگارهایی بود که همین شوهر بیمعرفتش تا دو ماه بعد از مرگش همینطور تو تلگرام و اینستا پخش میکرد! حالا نمیدونم با چه رویی عکسهای همسر جدید رو پخش میکنه! اصلا چرااا پخش میکنه من نمیفهمم!!! 


خلاصه 

انقدر ذهنم درگیر این دو تا واقعه بود و سایر مسائل اعم از اسباب کشی و خریدها و اجاره خونه و .. که دیشب تا صبح فقط کابوس دیدم! 

خواب مرگ عزیزام .. خواب درد و غم .. اونقدر خوابم بد بود اونقدر سخت و تلخ بود که صبح بیدار شدم دو ساعت تموم گریه میکردم از وحشت این چیزایی که خواب دیدم. الانشم که بهش فکر میکنم تنم میلرزه وای خدایا قسمت نکن چنین چیزی رو که من میمیرم.
خدا رو شکر کسی نبود خونه وگرنه میگفتن این دختر دیوونه است!! 


خدا عاقبت همه رو بخیر کنه!



  • فریba

یک همزاد پنداری خاصی با خواهران منصوریان داشتم.

البته با این تفاوت که پدر ما کارگر و فقیر نبود.. . پدر ما ما رو ترک نکرد.

پدرمون بود..  یعنی هست ... 

ولی انگار که نبود..

انگار که نیست... 



پی نوشت:

نمیدونم واقعا پدرشون رو بخشیدند؟ یا تو برنامه خواستند ظاهر حفظ کنند!

من که نمیبخشم... جای اونا هم بودم نمیبخشیدم! 


  • فریba

یه اخلاقی که دارم اینه که 

از خیلی سال پیش یاد گرفتم 

هر چی که منو اذیت کنه و ارامش رو ازم بگیره از زندگیم دور کنم! 

حالا اون چی هر چی و چه بسا هر کی میتونه باشه! 

از این توانایی ام گاهی سود بردم و گاهی هم ضرر کردم!

ولی در کل ازش راضی ام. 

خوب بوده تا الان :)


پی نوشت:

اعتراف میکنم در بعضی موارد خیلی ضعیف عمل کردم و اون چی رو خیلی دیر حذف کردم که این خودش یه تجربه س! :)



ادامه نوشت:

چه خوبه که دوباره به وبلاگم برگشتم و فعال شدم. هعیییی حس خوبیه! :)


  • فریba

بزرگواری کامنت گذاشته که: 

از سال 91 مینویسی؟ :/


یهو یادم اومد که عهههههههههه من از سال 84 وبلاگ داشتم و دارم! 

هر چند چند بار ادرس تغییر دادم و خیلی از مطالب گذشته رو ندارم 

یهو یادم به وبلاگ قبلیم افتاد 

رفتم سرچ کردم دیدم هنوز هستش سر جاش وای که چقدر ذوق کردم. 

میدونستم برم توش فردا صبح درمیام این بود که فقط یه نگاه کلی به هیکلش انداختم و لبخند ملیحی زدم که هعیی یاااادش بخیر... 


چقدر بچه تر بودیم خوش بودیم و ساده دل 

هر چی بزرگتر میشیم تو مشکلاتمون بیشتر فرو میریم

خودم شخصا دایره دوستی و ارتباطاتم چقدررررررررررررررررررررررررر گسترده بود! نمونه ش تو دانشگاه تو یه مسیر کوتاه که میرفتم با صد نفر سلام احوالپرسی میکردم.. 

ولی هر چی بزرگتر میشم این دایره داره کوچکتر و کوچکتر میشه و ادمهاش خاص تر 

خوب یا بد نمیدونم.. 

دیگه مثل قدیم حال و حوصله ندارم.

بیشتر دوست دارم سرم تو لاک خودم باشه و نه با کسی کار داشته باشم و نه کسی با من کاری داشته باشه! 

خیلی از ادمها رو که یه زمانی خیلی دوستشون داشتم و براشون ارزش قائل بودم به مرور زمان و به دلایلی حذف کردم 

ترجیح میدم رد پاهای کمتری تو زندگیم باشه بجاش اونایی که میمونه بوی عطر و دلتنگی بده نه بوی بد ناراحتی و دلزدگی! 


یادش بخیر... 

 

  • فریba

دوست دارم چشام رو ببندم 

وقتی باز کنم که حال همه خوب باشه! 

حتی شده دیگه باز نکنم ولی حال همه خوب باشه! 

:(


حال ما خوب است! 

اما تو باور مکن!

:)

  • فریba

1.

یه پیامی خوندم: 

از بی سرانجام ترین جملات زبان فارسی میتونم به "یه روز برنامه کنید همدیگه رو ببینیم" اشاره کنم...!


تو این جمله خیلی از خصلت های ما ایرانیا نهفته است! 

تعارف 

دروغ 

دو رویی 

و .. 


2.

یه همسایه داشتیم خونه قبلیمون یه خانوم تنها بود که من اون اولا که تازه اومده بودیم این محل بهش خیلی سر میزدم به بهانه های مختلف 

این خانوم که تقریبا همسن مادرم هست هم که از خدا خواسته دنبال یه همزبون و یه هم سفره میگشت با من خیلی اخت شد جوریکه من بعد یه سال که از اون خونه رفتم هفته ای یه بار باهاش در تماسم و هر وقت هم از اون ورا رد میشم حتما به دیدارش میرم... 

یکساعتی که میرم اونجا فقط حالشو میپرسم و ازش میخوام از کارایی که تو این مدت کرده صحبت کنه.. تو اون مدت ایشون صحبت میکنه و من فقط گوش میدم.. 

وقتی از اونجا میرم چندین بار تماس میگیره و بابت رفتن به خونه ش از من تشکر میکنه.. 


3.به نظر من اگر کسی بخواد کسی رو ببینه و یه دیداری تازه کنه و یه حالی بپرسه لازم نیست وقت تعیین کنه و وقت بگیره 

هیچی بهتر از یه دیدار سر زده نیست!


4. 

وقتی یکی بعد از چندین بار تماس گرفتن و خواهش کردن برای اینکه یه ساعتی همدیگرو ببینید و یه دیداری تازه کنید مدام بهونه میاره و میگه خبرت میکنم و خبری ازش نمیشه..  ولی دیدارش با سایرین ادامه داره! 

این فقط یه معنی داره: نمیخواد ببیندت! خودتو اذیت نکن! 

همونطور که یه سریا با دیدنت حالشون خوب میشه... ممکنه یه سریا با دیدنت حالشون خوب نشه! 



به حال خودم باشم بهتره! :)



پی نوشت: 

فردا (یعنی امروز) دارم میرم تالار ببینم تالاری که به احتمال خیلی زیاد قرارداد نمیبندم چون بابت مسیر دورش بسیار استرس دارم و نکرانی این که مبادا اتفاقی تو این مسیر دور برای مهمونا بیفته از الان نمیذاره شب خوابم ببره! ولی خب دارم میرم ببینم که حداقل دیده باشم :))




  • فریba

دوست دارم قبل از اینکه دیر بشه 

بتونم برای مادرم کاری بکنم

آرزو دارم قبل اینکه مادر تموم بشه 

بتونه از زندگیش لذت ببره 

بتونه شبی رو بدون استرس به خواب بره 

بتونه بدون ناراحتی سر کنه 

دوست دارم 

روزی برسه که مادر بتونه از تمام داشته هاش استفاده کنه 

آرزو دارم روزی برسه 

که مادر حسرت هیچی رو نخوره 

از ته دل از خدا میخوام 

روزی نرسه که من حسرت تمام این ارزوها رو بخورم و تا عمر دارم رنگ ارامش نبینم که چرا مادر رفت و ندید... 



  • فریba

مثل داریم تو خوبی میکن و در دجله انداز 

که ایزد در بیابانت دهد باز! 

نمیدونم چقدر به این جمله اعتقاد داری؟ من که بهش ایمان دارم. و در کل خیلی از موفقیتهام و باز شدن گره های کور زندگیم رو در این میدونم که یه جایی یه وقتی یه جوری در حد توانم دست کسی رو گرفتم .. 

اما

بعضی وقتها یه شرایطی پیش میاد تو از خیر و خوبی که به کسی کردی پشیمون میشی! 

این به اون علته که ما به همون اندازه که به کسی خوبی میکنیم ازش انتظار جبران داریم حالا به هر طریقی! 

اگر تو درسها بهش کمک کردیم باید تو درسهامون کمک کنه 

اگر بهش پول قرض دادیم بهمون قرض بده 

اگر همدردش بودیم همدردی کنه 

اگر همراهش بودیم همراهی کنه 

و .. 

اما همونطور هم که به وفور میبینم یک درصد از خوبی های ما هم توسط بقیه جبران نمیشه و متقابلا پیش میاد که ما سهوا یا عمدا خیلی از خوبی های بقیه رو یادمون بره جبران کنیم!! 

حالا اگر همه بیان این قانون رو برای خودشون بگذارند که توش اگر و به شرطی که باشه دیگه واویلاست! 

مثلا من یبار زنگ زدم حالا نوبت اونه زنگ بزنه! 

من رفتم خونه شون حالا باید اون بیاد 

اگر منو دعوت کرد منم دعوتش میکنم 

اگر اون روز با من میومد فلان جا الان منم باهاش میرفتم 

اگر ... اگر 

یعنی همه چی شرطی بشه! خوبی هامون شرطی بشه .. محبتمون شرطی بشه .. دوستی هامون ... 

و خیلی چیزای دیگه! 

اما از حق  نگذریم بالاخره هر انسانی یه توقعات متقابلی داره! اگر تو رو دوست داره میخواد تو هم دوستش داشته باشی! اگر بهت کمک میکنه انتظار داره دستگیرش باشی! و انتظار بیجائی نیست مسلما! 

تمام اینها رو گفتم که بگم 

من یه زمانی بی شرط بودم! 

فقط نگاه میکردم ببینم کی از من کمک میخواد! کار کیو میتونم را بندازم؟ چه کاری از من برمیاد؟؟ 

بعد یه جاهایی خودم کم میاوردم! دست دراز میکردم سمت کسی میدیدم کسی نیست! اون کار داره! اون یکی وقت نداره! این یکی اصلا نفهمید من چی گفتم و ... !! 

ولی باز گفتم اشکال نداره پیش اومده .. حالا بذار پاشم برم رد کارم تا بعد... 

مجددا تکرار میشد.. اونقدر که خوبی کردنهای تو جزو وظایفت دیده شد! اینکه باید اینجور مواقع باشی! اصلا نمیشه که نباشی! 

ولی در مقابلش همه شونه خالی میکردن! همه اونایی که تو بهشون احتیاج داشتی! 

اینجوری میشه که ادم خسته میشه حتی از خوبی کردنها .. میشه بیخیال! 

دلم میخوادااا ولی کار دارم! منم وقت ندارم! عه خب مهمون داشتم! عه خب کار خودم واجب تر بود! عه خب وقتش نبود! عه خب حالا مگه چی شده!! 

... 

اینجوری میشه که به قول معروف میگن خوبی کن برای خودت نه برای اینکه کسی برات جبرانش کنه که انصافا این خیلی سخته!

اینه که ادم ترجیح میده به کسانی خوبی کنه که هیچوقت باهاشون رو برو نشه که بخواد توقعی ازشون داشته باشه! فقط در راه رضای خدا .. تو خیابون یه پرمردی رو از خیابون رد کنه .. بار پیرزنی ببره در خونه ش.. غذا ببره برای کارگرا... دونه بریزه برای پرنده هاا... 

ته دلش هم برای خیلیا دعا کنه .. 

آزاد و رها..

نه منتی و نه توقعی .. 

نه اگری و نه امایی... 

.

.

.

کاش روزی نرسه ادم بگه پشت دستمو داغ کنم دیگه از اینکارا برای کسی نکنم! 


  • فریba
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۱۰
  • فریba

یادم میاد یک زمانی 

همه چی و همه چی شده بود برای من درس و کارم .. 

تمام فرصت های ارزشمند رو کنار میگذاشتم و درسم و کارم رو به جاش میگذاشتم!

اما هر روز که میگذره .. چشمانم داره واقعیتها و ارزشهای زندگی رو بهتر میبینه و میشناسه.. 

تصمیم گرفتم به هر چیزی همون قدر که ارزش داره بها بدم و براش وقت بذارم! 

به این فکر میکنم که اگر چه چیزایی نباشه من زندگی برام بی معنی میشه .. 

بودن یا نبودن درس و دانشگاه درسته ارزش داره ولی اگر نباشه هم چیزی رو از دست ندادم! میرم یه کار دیگه انجام میدم! میرم یه درس دیگه یه دانشگاه دیگه ... نشد میشینم تو خونه میچسبم به زندگیم.. 

اگر کارم رو از دست بدم .. درسته منبع مالی رو از دست دادم ولی جایگزین داره .. یه کار دیگه ... یه محیط دیگه ... نشد بیکار میمونم تو خونه برای خودم کار درست میکنم...!

اگر پروژه ها تموم بشن.. اگر این آدمها مدیر و همکارم نباشن.. خب نیستن! یه ادمهای دیگه میان جاشون! عوض میشن!!!

.

.

.

ولی اگر پدرم نباشه .. 

مادرم نباشه .. 

همسرم نباشه .. 

خانوادم نباشن.. 

هیچ کسی نیست که جاشون رو برام پر کنه! 

هیچ چیزی نیست که بتونم جایگزینشون کنم .. 

تصمیم گرفتم تو اولین های اولین بذارم .. اون چیزایی که برای من اولینند ... و دومی ای براشون نیست... 

.

.

این هفته استادمون برای جلسه بعد امتحان گذاشت.. درساش خیلی زیاده... استاد هم یه ادم عنق و عقده ای! ولی من به مادرم قول داده بودم این هفته رو به دیدنشون میرم .. گور بابای درس و استاد!!!! اخر هفته رو میرم کنار خانوادم... اگر اونجا وقت ازادی داشتم شاید درس هم خوندم! نشد هم که خب نمیخونم! اخرش میخواد چی بشه؟ 3 نمره از نمره اخر ترمم کم بشه؟ خب بشه! 

.

.

.

یه کاغذ و قلم بردارین .. به این فکر کنین اگر قراره باشه برین یه جای دور چه چیزایی رو با خودتون میخواین ببرین؟ تو بردن همه چی هم ازادین از خانواده و دوست و فامیل گرفته تا مدرک تحصیلی و درامد و شغل فعلی... به ترتیب ببینید چه کسانی و چه چیزایی رو با خودتون خواهید برد. 

اون 5 تای اولی رو که نوشتین رو قدر بدونین و برای حفظشون تلاش کنین! حالا هر چی میخواد باشه! 



الان ساعت 00:52 نیمه شب 12 آبان هست! سالن مطالعه!!!!!!!!!!! 

من فردا شب تو بغل خانواده هستمممممممممممممممممم 


  • فریba
تو این مدت هر وقت حرف عروسی میشد، 
در عین اینکه با ذوق و شوق میگفتم کدوم ارایشگاه برم چه مدل لباس بپوشم چی بخرم کجا برم... ولی یه چیزی همش ته دلم میگفت خیلی فکر عروسی نکن!! 
همش با تردید بودم... 
همش فکر میکردم یه اتفاقی میفته ما عروسی نمیگیریم...
.
.
ولی حتی تو خیالم هم تصور نمیکردم چنین اتفاقی بیفته!!!
هیچ کسی فکرش رو هم نمیکرد ما اینطوری دو عزیزمون رو از دست بدیم... 
هنوز هم همه تو شوکن!!
هنوز کسی باورش نمیشه... 
.
خدایا هر چی فکر نمیکنم، نمیدونم چه حکمتی تو این اتفاق بود!!
جای عزیزامون پیشت امنه... 
خودت یه صبری بده.. 


  • فریba

حدودا دو هفته ای میشه که نتایج دکتری اعلام شده 

اسم من هم جزو لیست قبول شدگان هست

دکتری یه رشته خیلی خوب تو یه دانشگاه معتبر دولتی و از همه مهمتر روزانه! 

یعنی چیزی که به قول دوستان و آشنایان، هزاران نفر آرزوش رو دارند!

همه خوشحالن به جز من! 

کسانی که کمی دورتر بودند به تبریکاتشون با یه لبخند و تشکر جواب میدادم 

و کسانی که نزدیکتر بودند در ازای تبریکشون یه "برو بابا" تبریک چی!!! 

و کسانی که خیلی نزدیک تر بودند (مثل خانواده و بویژه آقای همسر) یه تبریک و یه پیگیری ثبت نام برابر بود با پاچه گرفتن که بس کن دیگه! چقدر هی تبریک میگی و خانم دکتر دکتر میگی! عه!!! 


خلاصه که اینطوری! 

نه اشتیاقی دارم برای ادامه تحصیل، و نه برنامه ای برای دکتری و نه علاقه ای به حداقل 5 سال درس خوندن تو این رشته! 

دوست دارم کار کنم و برم دنبال علاقه و هنر و تفریح و به معنای واقعی زندگی بپردازم! 

حتی دوست دارم برم تغییر رشته بدم برم یه رشته متفاوت بخونم!

از طرفی فرصت هایی پیش روی آدم قرار میگیره که آدم نمیدونه باهاش چکار کنه! 

....

من الان حداقل یک هفته و حداکثر 20 روز وقت دارم برای اینکه برم سایت دانشگاه و برای ثبت نام دکتری تعهد بدم! ولی دستم به کیبورد (منظور همون قلم سابق هست) نمیره! 

با توجه به توصیه دوستانه اساتید که بیجا میکنی انصراف بدی، من دارم فکر میکنم که بالاخره با این خلعتی خلیقه چکار کنم!


*پی نوشت:

شاید الان بگید خب دختر مرض داری بیخود ازمون دکتری شرکت میکنی بعد قبول میشی دوباره میری میخونی ازمون تخصصی هم شرکت میکنی و باز قبول میشی و باز میری مصاحبه هم میدی که باز قبول بشی! خب اون موقع که جیک جیک مستونت بود فکر میکردی قبول بشی چه گلی باید به سر بگیری!؟ 

الانم خربزه خوردی.... پای لرزش ...! آره!!!

 


  • فریba

دینگ دینگ 

پیام واتس آپ گروه سفیران. 

"بچه ها متاسفانه باخبر شدیم شهرزاد عزیزمون دومین برادرش رو از دست داد .. مراسم ختم امروز ساعت .... "

یخ کردم! 

دوباره پیام رو خوندم!

سه باره پیام رو خوندم!

باورم نمیشد! 

داداش شهرزاد؟ دوباره؟؟ یه داغ دیگه؟ تازه شده دو سال که یه برادرش رو از دست داد... الان نوبت یه برادر دیگه ش شد؟ چی شد اصلا؟؟ چجوری؟؟؟ داداشش جوون بود خیلی... 

زنگ زدم به بچه ها ... کسی نمیدونست چی شده! 

فقط میگفتن ما هم شنیدیم که داداشش فوت کرده ... شهرزاد در عرض دو سال هر دو برادرش رو از دست داد!

مهران اردیبهشت 92 تو یه تصادف مرگ مغزی شد و اعضای بدنش اهدا شد، مهران رو احتمالا بشناسید! موضوع اهدای عضو مهران یه قسمت از ماه عسل بود ... و الان برادرش... 


خودمون رو رسوندیم بهشت زهرا... فضای سنگینی بود...

نمیشد حتی تسلیت گفت...

بگیم چی؟ تو تمام راه داشتم به این فکر میکردم که شهرزاد رو ببینم چی بهش بگم!؟ تسلیت میگم؟ خودمو تو غمت شریک میدونم؟ خدا صبر بده؟ امتحان الهیه؟ 

مسخره بود تمام واژه ها! 


سکوت کردم، فقط شهرزاد رو بغل میکردم تا کمی از غم خودم کم بشه!! 


چی میشه گفت به مادری که در عرض دو سال دو پسر عزیزش رو از دست میده!؟ 

چی میشه گفت به پدری که تو دو سال دو بار داغ فرزند دید اون هم دو پسر رشیدش رو ... 

چی میشه گفت به شهرزاد نازنین که الان شده تک فرزند خانواده!! 


چی میشه گفت به این.... حکمت الهی؟ تقدیر؟؟ قسمت؟؟ .. چی؟؟ .. 


خدایا خودت به پدر و مادرش صبر بده ... خدایا خودت صبر بده... 






  • فریba

 

امروز یک پیامکی برام اومد، شماره ش سیو نبود تو گوشیم! تبریک عید و طلب حلالیت!

گفتم خدایا کی از من طلب حلالیت کرده!؟ نکنه کسی عازم سفرهای زیارتیه! چون اصولا اینطور مواقع یادمون میفته حلالیت بطلبیم که مبادا خدا زیارتمون رو قبول نکنه! والا!!!

 منم تبریک گفتم و با کمال شرمندگی پرسیدم شما!؟

بهم جواب نداد!

منم کنجکاویم گل کرد ببینم کیه!

شمارش رو زدم تو وایبر، دیدم یکی از همکارامه! که تو این دوسالی که با هم کار میکردیم خیلی منو اذیت کرد. چند باری هم بهش تذکر داده شده بود ولی توجهی نکرده بود تا اینکه خیلی جدی باهاش برخورد شد!! شماارش رو تا چند ماه پیش داشتم، پاکش کردم!!

وقتی فهمیدم کیه، اولش خواستم دوباره بهش پیام بدم و بگم اقای ... ببخشید من شمارتون رو سیو نداشتم و نه خواهش میکنم و شما حلال کنید و ...!

بعد گفتم نه! برای چی الکی بهش پیام بدم وقتی ازش ناراحتم! وقتی هر جور دوست داشت حرف زد و توهین کرد و حتی باعث شد بقیه هم به خودشون اجازه بدن به من بی احترامی کنن!

 من برای چی باید الکی بگم باشه بخشیدم! وقتی هنوز ازش دلخورم و حرفهاش یادم نرفته!!!

خیر اصلنم که نبخشیدم!

تا هر وقت اومد عین ادم گفت ببخشید،

نه!

تا هر وقت تونستم ببخشمش...

بله!

همینه که هست!

 

 

توضیح نوشت:

یکی از برنامه های شروع هر سال من اینه که ادمهای زندگیم رو لیست کنم، ضمن دعا براشون دلخورهایی که ازشون دارم رو بگذارم تو همون سال قبل بمونه و بگذرم...

هیچوقت نشده دلخوری هام از ادمها رو به سال بعد منتقل کنم.. سعی میکنم فراموش کنم...

اما الان حدودا 3 سال هست که یکی که قبلنا تو زندگیم ادم مهمی بود... هر سال عید میشه اولین کسی که میاد تو ذهنم، یه دلم میگه ببخشش و یه دلم میگه نهههه!!!

مگه میشه به این راحتی!؟ مگه میشه گذشت!؟ اصلا مگه ازت خواست که ببخشیش!؟؟

این ادمها امسال شدند 2 تا!!!

البته اون یکی, این همکارم نیست ها!! اون در حد بخشیدن و اینا نیست! در حد دلخوریه فقط..

ولی اون دو نفر دیگه! ضربه های خیلی بدی تو زندگیم به من زدند.. چه روحی.. چه معنوی.. چه مادی.. بدون حتی کوچکترین احساس پشیمونی و عذرخواهی!

منم نمیبخشمشون.. تا وقتی دلم راضی نیست نمیبخشمشون..

خیلی هم دوست دارم اثر ناراحتی من رو تو زندگیشون ببینید! تا بفهمن خوردن حق بقیه چه مزه ای داره!

 

تعارف ندارم!

من اینطوری ام!

 

خیلیا میگن وقتی ببخشی راحت میشی... ولی من حس میکنم اگه این دوتا رو همینطور الکی ببخشم خیلی ناراحتم!

سپردمشون دست خدا!

 


 

  • فریba
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۵۲
  • فریba

خیلی سخته که 

به عزیزت که داره شیمی درمانی میشه 

و 

تمام موهاش در عرض کمتر از یک روز ریخته 

نگاه کنی 

به زور خودتو نگه داری و نذاری چشمات گریه کنه 

و 

بخندی 

و

بگی :


عی کچل ل ل 


بابا با کلاااااااس


خیلی بهت میاااااادااااا


ادم دوست داره بزنه پس کله ت همچین بچسبه! 

....

.....



* روحی تو خوب میشی... 

من مطمئنم ... 

ما مطمئنیم... 




  • فریba

خیلی بده که آدم آزاد و رها باشه!

خیلی بده که آدم تعلقی نداشته باشه!


کاش یه وابستگی... یه دلبستگی... یه چیزی ...!


یه تصمیمی میخوام بگیرم! 

مستاصلم.. 



  • فریba

کاش خدا هم بعضی وقتها میومد و دستتو میگرفت و بهت میگفت:

ببین دخترم! 

چرا اینقدر بی تابی!

مگه نسپردیش به من؟

خب تحمل کن! 

صبر کن!

دارم برات روزهای خوبتو میسازم... 

میاد.. میرسه.. 

ولی به وقتش!

فقط دوست دارم به من اعتماد کنی!؟

باشه؟


بعدشم پیشونیتو ببوسه و بره... 


تو هم لبخند بزنی و داد بزنی،

خدااااا ممنون که هستی....


ولی وقتی خدا نیست... رفته... 


:(




  • فریba

صدای امواج

نمیذاره بخوابم...


ساحل ...


خدا....


کجایید؟؟



  • فریba

نمیدونم

چطوری باید خودم رو آروم کنم!


دریای طوفانی به اون عظمت،

یه ساحل داره که با تمام نیرو بزنه بهش و خودش رو خالی کنه... 


من هر چی نگاه میکنم، 

ساحل نمیبینم... 


خدا هم که رفته...



 

  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند