گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب
هر چی فکر میکنم هیچی به ذهنم نمیاد بنویسم!

دچار کمبود سوژه شدم!

گفتم بیام یه سلامی عرض کنم و برم!

و یه چیز دیگه:

امروز عصر داریم میریم برا خونمون وسیله بخریم. 

کم کم خودتون رو اماده کنید برا یه مهمونی مفصل در منزل جدید ما واقع در ....! آدرسش رو هر خصوصی میدم!

کسی رو دعوت نمیکنم چون در خونه ما به روی همّمه بازه و هر کی هر وقت دلش خواست میتونه بیاد!

در خدمتیم! :)


  • فریba
ساعت 23:23! کی داره به من فکر میکنه!؟

امروز یهو هوس خونه قدیمیم رو کردم! همراه من!

یادتونه که ادرسش رو عوض کرده بودم!؟ بعد عین اسکولا یادم رفته بود ادرس جدید چی بود! هی امتحان کردم،

تا بالاخره فهمیدم اینه:

www.hamraheman1.blogfa.com

رفتم کلی از پستهام رو + نظرات شما رو خوندم... 

اگه بدونین چقدر دلتنگ شدم... 

اگه بدونین...

اگه بدونین...


  • فریba
داشتم با تلفن صحبت میکردم، از اینور با برگهای گلهای تو باغچه جلوی گروه بازی میکردم!

یه زنبور اون وسطا بود انگشتمو نیش زد!!!! 

درد میکنهههههههه :((((( 

  • فریba

یه ساختمونی سر کوچه رو به رومون هست (همون کوچه ای که توش مسجده!) 

روزای اولی که ساکن میرزا شده بودم، هر روز که از کوچه عزیزالهی رد میشدم، این ماشینا ( از نمای عقب!) رو میدیدم که گاها یکی یا دو تا و حتی سه تا رد میشدن از کنار من و میپیچیدن تو خیابون و میرفتن! روزای اول برام سوال بود که این ماشینای بهشت زهرا اینجا چیکار دارند آخه! تا یه روز که دقت کردم دیدم همون ساختمون مذکور محل این ماشیناست. 

هر چی دقت کردم ندیدم تابلوئی که متوجه بشم اینجا دقیقا کجاست، آژانس اموات مثلا!! چون یه ساختمان کوچیکه با یه پارکینگ بزرگ و یه  7-8 تایی سرباز که نگهبانی میدن و یه عده نیروی شاد که بعضی صبحها میبینمشون که تو حیاط والیبال بازی میکنند!! و من هر روز صبح که رد میشم از لای میله ها این مرکب های مرگ رو میبینم که ردیف شدند و حداقل دو تاشون رو میبینم که به حرکت درومدند و میرن که مسافرشون رو به منزل آخرتشون برسونند!

من هر وقت میبینم یکی از این ماشینا داره از پارکینگش میاد بیرون و یا داره از ساختمون خارج میشه، برای اون کسی که داره میره دنبالش فاتحه میفرستم... 

در مورد "ماشینای بهشت زهرا" که سرچ کردم به نکات جالبی رسیدم. مثل مراحل دفن جسد تو بهشت زهرا، یا خاطرات غسالخونه، قیمت قبرها... و یا حتی این مورد که این بنزای بهشت زهرا مال هر کسی نیست! و مردگانی که با این ماشینا حمل میشن باید کرایه بیشتری بدن! 

شما هم اگه مثل من به این چیزا علاقه دارید میتونید همین عنوان رو سرچ کنید و این مطالب رو بخونید. 

آخرش کسی نیومد با من بریم بهشت زهرا! 



  • فریba

عجب خوابی کردماااا

ساعت ۵ که رسیدم، لباس عوض کردم و دست و رویی شستم و یکم دراز کشیدم گفتم برای سانس هفت میرم سینما، همین ولیعصر هم میرم که بتونم راحت برگردم و خوابیدم!

یه ربعی هستم بیدار شدم!!!!!!!!!!!! یعنی حدودا یازده و نیم. اینگونه بود که فیلم هیس رو تو خواب دیدم! فیلم قشنگی بود!

گوشیم بیشتر از ۱۰ بار زنگ خورد. هی جواب ندادم، حالا مگه ول میکنه!

شام هم نخوردم. گشنه م نیست ولی دوست دارم یه چیزی بخورم. مثلا... چائی بیسکوئیت! ولی حسش نیست. میرم ناهار فردامو آماده کنم چون رزرو ندارم و برگردم ادامه فیلم رو ببینم!! :) 

شب بخیر!

 


بعدا نوشت:

ساعت ارسال این پست رو دقت کنین!!!اینو که دیدم رفتم به دنیای دیگه!


  • فریba

اوووووو وه

امروز کلی جا رفتم و کلی کار کردم،

صبح که بیدار شدم اول یه صبونه مفصل خوردم،

بعد همه لباسامو خوب زیر و رو کردم که مبادا سوسکی مارمولکی چیزی توش باشه!!!

پا شدم رفتم بلوار کشاورز، تمام بانکهای بلوار کشاورز رو سر زدم و در مورد سرمایه گذاری جدیدی که تیم میخواد انجام بده مشاوره گرفتم!

بعد رفتم انقلاب کارتهای انجمن رو دادم برای پرینت و پرس.

از اونور رفتم تربیت مدرس نامه گزارش رو بدم.

از اونورتر اومدم دانشگاه و به معاونین محترم زنگ زدم و ایمیلاشون رو گرفتم تا نامه ها رو براشون ایمیل کنیم.

الانم نشستم سر ساختار سازمانی که امروز فاینال کنم دیگه بفرستم با پیوستاش برای مدیر.

اووووو وه!

 

یکی از تایم شیتام گم شده! دکتر میگه اگه تایم شیت دقیق و جزئی به من ندی، حقوق بی حقوق! چیزی در حدود 200 تومن پر! حالا هی باید به مغز خودم فشار بیارم که برای فلان پروژه چه روزهایی و تو چند ساعت چه کارایی کردم!

 

امروز سه شنبه است! منی که هیچوقت هوس سینما نمیکنم دوست دارم امروز برم فیلم "هیس! دختران فریاد نمیزنند" رو ببینم!

کسی میاد؟!

 

  • فریba

صبح دیر بیدار شدم!

از 6 ، ساعت من میزد تو سر خودش که پاشو دیرت میشه! من هی گفتم 5 دقه دیگه 5 دقه دیگه!

یهو دیدم هفت و ربعه، از جام پریدم و یه کیک و یه چندتا دونه انجیر خوردم و هول هولکی لباسم رو از رو بند جمع کردم و پوشیدم و د بدو!

تو بی آر تی، یک آن حس کردم یه چیزی تو یقه م داره راه میره! یکم جست و جو کردم چیزی پیدا نکردم! دوباره یه تیزی پشت گردنم حس کردم، دوباره دست کشیدم هیچی نبود!! به پائین نگاه کردم، دیدم یه چند تا برگ کاج سوزنی ریخته زمین، گفتم خب کاج بوده، لابد لباسام تو حیاط بوده چسبیده بهشون منم ندیدم، با خیال راحت تکیه دادم به صندلی، باز دقت کردم دیدم کاجها تازه نیست!!! خیلی له شده بودند!!! تازه برگ کاج که راه نمیره آخه!!! تو همین تفکرات بودم یهو دیدم یه چیزی شبیه همون برگ کاج سر آستینمه! رفتم بگیرم بندازم زمین ..... دیدم تکون میخوره!!! .... فکر کنین چی بود!!!؟

 سووووووووووووووووسک!!! اونم کجااا، رو آستین مانتووووم م م، به حدی وحشت کردم که نمیدونستم چیکار کنم!!! هیچی هم دستم نبود باهاش بزنم پرتش کنم پائین، نقابم رو از رو سرم برداشتم و با همون زدمش، افتاد زمین و قاطی زنهای تو بی آر تی. اتوبوس هم شلووووغ. ولوله ای بپا شد که نگو!! همه هی تکون تکون میخوردن و چارچنگولی همو میچسبیدند . سوسکه هم که نمیدونست کجا بره هی دور میزد برای خودش، یهو یه شیر زنی این وسط پیدا شد و با یه ضربه جانانه سوسکه رو زیر پا له کرد!

من همچنان با چشمان گرد شده از ترس داشتم همه جامو میگشتم ببینم بچه ای چیزی ازش بجا نمونده باشه!

الان که تصورش رو میکنم که سوسکه برای خودش تو من گشته و از سر و کول من بالا اومده و از اونور رفته پائین .... وووووووووی ی ی ی، چندشم میشه!! عه! موجود از این خبیث تر ندیدم!! وووو ی ی ی ... خدا نصیب نکنه!

این بار سومه که سوسک میره تو لباسم! اولین بار بچه بودم، سوسکه قشنگ پرید رو شونه م! مامان زودتر از خودم دیدش و قبل از اینکه من بفهمم انداختش پائین، یادمه چندین و چند ساعت بعد از این حادثه، برای خودم تو حیاط جیغ میزدم و گریه میکردم، خانواده محترم هم شام میخوردن اونور حیاط!!

بار دوم هم چند سال بعد بود، خواب بودم! حس کردم یه چیزی تو تنم راه میره، جرات نمیکردم دست ببرم زیر لباسم، از رو همون لباس گرفتمش! با همون وضع پا شدم رفتم مامان و بابام رو از خواب بیدار کردم، اونام یکیشون سوسکه رو از رو لباس گرفته اون یکی هم لباسمو در اورد و رفت تو حیاط تکوند!!

کسیو دیدین با سوسک اینهمه خاطره داشته باشه!؟ عـــــــــــــَـــــه!

  • فریba

دو رخداد کاملا متفاوت و بی ربط به هم!

تنها ربطشون وجود شخص من به عنوان یکی از افراد اصلی این رویداد هست،

ماهیتا یکی ن ولی حقیقتا کاملا از هم متفاوتند!

من تو یکیشون فاعلم و تو یکشون مفعول!

بازم میگم کاملا متفاوت و بی ربطند.

ولی این روزها اتفاقاتی که تو این دو جریان داره به فاصله زمانی خیلی کم رخ میده، خیلی بهم شبیهن! اصلا عین همند! حتی جملاتی که رد و بدل میشه و واکنش ها! خیلی خیلی عین همند!!!!

چیزی که منو نگران میکنه اینه که ایا مفعول اون جریانی که من فاعلش هستم، مثل منه!؟ شرایط منو  تو جریانی که مفعول هستم،داره!؟ اگه اینطور باشه خیلی بده! خیلی خیلی بده!!

نمیدونم چطوری از این دو جریان رو به انحطاط نتیجه گیری کنم!

نمیتونم بیشتر توضیح بدم! :|

 

  • فریba

رفتم بیرون و برگشتم!

اول رفتم انقلاب، یه کتاب میخواستم رفتم خود انتشارات، فروشنده لطف کرد کتاب رو برام آورد وقتی میخواستم حساب کنم، گفت نمیخواید بقیه کتابهامون رو ببینید!؟ منم گفتم ....ممممم... خب چرا اگه امکانش باشه! منو به سمت یه سالنی هدایت کرد که توش پر کتاب بود، بهم گفت اینا همه کتابهای جدیدمونه، قفسه ها رو معرفی کرد و گفت با دقت نگاه کنید هر کدوم رو که دوست داشتید بردارید. منم اینطرف هستم امری بود صدام بزنید.

برای خودم بین قفسه ها گشتم و کلی کتاب رو از نظرم گذروندم و آخر سر چهار تا کتاب انتخاب کردم، یه کتاب بازی هوش، گلشن راز، راز موفقیت و خودشناسی.

برگشتنی رفتم تا ولیعصر، یادم اومد مامان زینب بیمارستان ساسان بستریه، گفتم تا اینجا که اومدم یه سری بهش بزنم. رفتم ورودی بیمارستان ولی هر چی زنگ زدم زینب گوشیش خاموش بود!

رفتم خوابگاه دانشگاه حمیده رو ببینم و در مورد خونه صحبت کنیم، اونم نبود! علیرغم اصرار بچه ها ثانیه ای تو اون خوابگاه نموندم و فورا برگشتم.

رفتم این پاساژ موبایل کنار میدون، گوشی های معرفی شده دوستان رو دیدم، اصلا خوشم نیومد از هیچکدومشون. گوشی xperia Ion رو خیلی پسندیدم که الان اومدم سرچ کردم در موردش، خیلی تایید شده نبود!

خلاصه که فعلا من موندم بی هیچ گزینه مد نظر!

الهام این گوشیه که میگفتی چی بود دقیقا اسمش!؟ یعنی میگی برم سمت سامسونگ!!!!؟

راستی یه چیزی، اون فروشنده گوشی هواوی Huawei رو معرفی کرد و گفت خیلی خوبه و اینا! خوشگل بود ولی بیشتر باید در موردش تحقیق کنم!

یه چیز دیگم میخواستم بگم یادم رفت! :)

 

  • فریba

جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگر هم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.

دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ...

جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.

هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود.

پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم...

+ منبع: نمیدونم!!

 

پی نوشت:

در مورد این مطلب یه چیزی میخواستم بگم ولی الان وقت نمیکنم! برگشتم میگم!

-------------

دارم میرم ولیعصر گوشی ببینم! امیدوارم مدل مورد نظرم رو بتونم پیدا کنم! :)

 

  • فریba

تعطیلات به پایان رسید،

عمر گران به سرعت میگذرد!!

امروز هم در مقام یک بانوی خانه دار، به سختی و طولانی ای گذشت!

صبح با صدای تلفن چندین و چند بار از خواب بیدار شدم، مادر و خواهر و خاله و مامان بزرگ!

آخرین بار با تماس بابا دیگه پاشدم و جمع کردم خودمو.

صبونه اماده کردم، راستی یادم رفت بگم یخچال خودمون سوخت و مجبور شدیم همه یخچالی ها رو ببریم طبقه بالا و یه سری ها رو هم گذاشتیم تو فریزر. حالا هر چی میخوام باید میرفتم از طبقه بالا میاوردم. یبار رفتم پنیر اوردیم، یبار دیگه رفتم مربا و خیار اوردم. یادم اومد میوه گذاشتیم رفتم اوردم که بچه ها بیدار بشن سفره رنگی باشه!!!

بعد دیدم اینطوری نمیشه! هی برم بالا و بیام، یه سبد برداشتم رفتم بالا هر چی وسیله تا شب لازم داشتم ورداشتم اوردم پائین!

بعد چیدن صبونه (که تازه دو ساعت بعد بیدار شدن من یعنی حدودای 12 بقیه بیدار شدند و رفتند سراغ سفره)، من رفتم سراغ ناهار. اول میخواستم ماکارونی درست کنم، گفتم بذار یه خودی از خودم نشون بدم! گفتم قرمه سبزی. دیدم نمیرسم لوبیاهاش نمیپزه. انتخاب رفت به سمت قیمه بادمجون.

خیلی زحمت داشت، حواسم باید همزمان به سیب زمینی، گوشت در حال سرخ شدن، برنج در حال جوشیدن و بادمجون در حال سرخ شدن میبود!! ضمن اینکه وسطاش میرفتم فیلم هم میدیدم!!! از برادر و زن برادر پذیرایی میکردم، چای که تموم شده بود رو تازه دم میکردم، رخت چرکها رو از تو اتاق و اینور و اونور جمع میکردم که بندازم تو ماشین و ....

وااااقعا روز خسته کننده ای بود، البته من دوست داشتم ولی وقتی به این فکر میکردم که اگه این بساط هر روز و هر روز من باشه من کم میارم!! دلم به حال مامانامون سوخت، گفتم بیچاره ها چه جونی داشتند اینهمممه کار میکردند و هیچ انتظاری هم از هیچ کی نداشتند... واقعا خونه داری سخت ترین شغله به نظر من و باز به نظرم بااااید به زنان خانه دار حقوق داد! حالا دولت اگر این به فکرش نمیرسه، شوهر باید اینکارو بکنه! جدی میگم!

غروبی رفتیم با بروبچ بیرون و شام هم تو باغ خودمون رو ساندویچ مهمون کردیم و آخر شب هم که برگشتیم، عسل خاله گریه و زاری که من میخوام پیش خاله فریبا باشم، در حال حاضر خواهرجان به همراه امیران عزیزم اینجا هستند.

لباسهای توی ماشین رو پهن کردم رو بند، برای برادر هم یادداشت گذاشتم که فردا از سرکار برگشت لباسها رو از رو بند جمع کنه (البته اگر خودم یادم نبود که صبح جمعشون کنم)

صبح زود هم میخوام پاشم که محمد که داره میره سر کار منو هم سر راهش برسونه ترمینال که نخوام تو دو تا ترمینال تو این گرما منتظر ماشین واستم.

بار سفرمو بستم که صبح زود برگردم به دیار غربتم! عه!

 

 

پی نوشت:

این چند روز به یه چیزایی فکر کردم؛ یه سری اتفاقات به ظاهر نه چندان مهم که فکر منو خیلی به خودش مشغول کرده، دو تا راه پیش پای خودم گذاشتم که در موردش فکر کنم و تصمیم قطعی بگیرم تا از این آشفتگی ذهنی خارج بشم!

فقط هم برای اینکه یه مشغولیت فکری من کم بشه! نمیکشه دیگه!

 

  • فریba
خونه داری خیلی سخته!

نمیخام!!!


  • فریba

عرض کردم خدمتتون که خانواده محترم و ساکنین طبقه بالا به همراه چند خانواده دیگر تشریف بردند زیارت امام رضا. بنده و برادر گرام به دلیل تعهدات کاری فراوانی که داریم نرفتیم.

شرح این دو روز رو در ادامه مطلب نوشتم! خیلی طولانی شد، حوصلتون شد بخونید.

 

  • فریba
از دیشب تا صبح گوشیمو زدم به شارژر،

صبح پاشدم دیدم شارژر تو برق نبوده اصلا!!


  • فریba
خب

بالاخره نیازهای اساسی زندگی رو تا حدودی تونستم جمع و جور کنم و یه ته مانده ناقابلی ته جیب مبارک موند که بتونم برم مایحتاج غیر ضروری رو تهیه کنم!

اولین چیزی که میخواستم بخرم اون دوربین حرفه ای 2 میلیونیه بود که الان پولم بهش نمیرسه! رفت جزو برنامه های آتی!

برای همین میخوام برم گوشی بخرم بالخره!!! 

و اما اینبار هم به راهنمایی شما دوستان نیازمندم! (همونطور که همتون با صدای بلند منو راهنمایی میکنید همیشه!!) 

میخوام ازتون که زود تند سریع یه گوشی خیلی خوب و خوش دست و مدل بالا و فول امکانات و اینا معرفی کنین. 

ترجیحا سونی و مدل اکسپریاش، حالا با سامسونگ گلکسی هم شاید بتونم کنار بیام. ولی خب تاکیدم رو اکسپریاست. 

تا نهایت 800 ببینم چی میتونین معرفی کنین. 

دست بجنبونین!! شوخی نمیکنما!!! میخوام بخرم هفته بعد، یکیتون هم ترجیحا پایه باشه بریم علاالدین هفته بعد که خیلی خوب میشه. این پایه ی ما که مثل کش تنبون میمونه، ولش میکنیم در میره! هنوز یه ماه سر کار نرفته یه هفته بهش مرخصی دادن! حالا من بیچاره عصر میخوام یکم زودتر برم، جرات نمیکنم به دکتر بگم!!! این عدالته آخه!!؟؟ 

حالا ولش کن!


پس شد دو تا همراهی:

*یکی اینکه یه مدل گوشی خوب تو رنج 600 تا 800 معرفی کنین.  ترجیحا معرفی گوشیتون از روی تجربه باشه نه سرچ اینترنتی. یعنی خودتون یا یکی داشته باشه اون گوشی رو بعد ازش راضی بوده باشه بعد بیاد معرفی کنه. من از خوبی و بدی گوشی سردرنمیارم!!

دوم هم اینکه یکیتون بیاد با من بریم گوشی ببینیم. 

تا دوشنبه هم بهتون وقت میدم! این یک دستوره!


تعطیلات هم بهتون خوش بگذره!

مای فمیلی که رفتند مسافرت دیشب!! بنده ماندم و چند روز تعطیلات و یه عالمه کار و ...!

  • فریba

 

من و مصوم و آمیتا امشب برای اولین بار رفتیم رستوران ایتالیایی!

رستوران تو ماه مبارک رمضان از افطار به بعد باز میشد، ما هم وقتی رسیدیم ساعت نزدیک ۸ بود و درب رستوران بسته! رفتیم یه بلواری حوالی همونجا و رو یه نیمکت کثیف و خاک گرفته نشستیم و از در و دیوار حرف زدیم تا بالخره به لحظات افطار نزدیک شدیم و رفتیم درب رستوران و دیدیم تعدادی جوانکی عین ما تجمع کردند نگو عین ما منتظرن در باز بشه.

وقتی در باز شد و اون جمع ۱۰ - ۱۲ نفری وارد رستوران شد، ما هم پشت سرشون به حرکت دراومدیم! یه آقای خوش تیپ و خوش پوش و مودب به ما خوش آمد گفت و ما رو به سمت میزی که اونا نشستند هدایت کرد! ما گفتیم ما با اونا نیستیم ها! ما جدائیم!

فرمودند میز رزرو کردین!؟

فرمودیم: میز!؟؟ رزرو!؟؟ نععع! مگه باید رزرو میکردیم! ؟؟

فرمودند: حالا که تا اینجا تشریف اوردین که نمیشه برتونگردونیم، ولی با عرض معذرت حضور شما در این رستوران محدودیت زمانی داره چون رزرو نکردین. خیلی عذر میخوام!! بفرمائید این میز تا منو بیارن.

ما هم نشستیم پشت میز و همو نگاه میکردیم که عجب سیستمی! رزرویه!!!!؟؟

یکم در و دیوار رو نگاه کردیم، محیط آروم و دلنشینی داشت. ما کنار اپن قسمت VIP نشسته بودیم. یه سری دکوری های خوشگل چوبی چیده بودند همونجا، به مصوم اشاره کردم و که یکیش رو یواشکی برداره بذاره تو کیفش! خیلی خوشگلن! ولی گوش نکرد!!!

خلاصه منو رو آوردند و شُور کردیم که چی سفارش بدیم. به پیشنهاد من پیتزا مخصوص و لازانیا و سیب زمینی سفارش دادیم. یه بشکن زدیم که یعنی گارسون بیا (الکی!) یه چند دقیقه بعد همون آقا خوش تیپه با یک دستگاه تبلت!!!!! تشریف اوردند و سفارش ما رو ثبت کردند!! فرمودند نوشیدنی!؟ منم با اعتماد به نفس گفتم : یه کوکا، یه اورنجینا و یه باوارایا. کوکا برای آمیتا. اورنجینا برای من و باواریا برای معصوم.

فرمودند باوارایا با طعم چی؟ من و آمیتا معصوم رو نگاه میکردیم که یالا بگو با طعم چی! تو که باواریا سفارش میدی!!!! مص در حالیکه سعی میکرد نخنده، پرسید چه طعمایی دارید؟؟ فرمودند کلاسیک..لیمو.. سیب...

باواریا سیب سفارش دادند معصوم جان!

دل تو دلمون نبود ببینیم این نوشیدنی ها که نوشتن اینجا چیه!! یه ربع بعد نوشیدنی هامون رو اوردند! هر سه تامون با چشمای گرد شده به باواریا و اورنجینا نگاه میکردیم!!  یهو امیتا گفت: اینا بود!؟؟ اینا رو که هر روز من دارم یکیش رو میخورم!!!!! تازه زحمت نکشیدن تو لیوانی پارچی چیزی بریزن. با همون شیشه و قوطی ورداشتند اوردند برامون!!! سر همین قضیه کللللی خندیدیم... معصومه باواریاش رو باز کرد و برای هر کدوممون یکم ریخت و به سلامتی هم خوردیم....

من گفتم اگه نوشیدنی اش بخواد این باشه، پس غذاش چیه! معصوم گفت لابد لازانیاش قد کف یه دست انداختن کف بشقاب میارن برامون. منم گفتم پیتزاش هم قطر همین جا شمعی رو میزه حتما!!

یه ربعی به این چرت و پرت گفتنا پرداختیم و هر هر میخندیدیم. حالا تمام اونایی که میومدن رستوران، خیلی آروم و شیک میرفتن سر میزهای رزرویشون میشستند و متینانه منتظر منو و غذا بودن. حالا ما هی مسخره کن و هی بخند، تا جائی که اون اقا خوش تیپه با چشم و ابرو به معصومه علامت داد که بسه دیگه!!!! البته گیر داده بود به معصوم ها! اینم گفته باشم!

بعله! منو رو آوردن. اول سیب زمینی . سیب زمینی با دو نوع سس. خیلی خوب بود. هم زیاد بود هم خیلی خوب پخت شده بود و هم سسش خیلی خوشمزه بود.

اما Main Course مون! لازانیا و پیتزا مخصوص ایتالیایی! وقتی بشقاب لازانیا رو گذاشت کنار دست من و معصوم،  به زور تونستیم جلو خندمون رو بگیریم. جفتمون داشتیم تو خودمون منفجر میشدیم. دقیقا اندازه یه کف دست لازنیا چسبونده بودن کف بشقاب و کناره خالی بشقاب رو با سس تزئین کرده بودند. یه پیتزا 8 تیکه گنده هم گذاشتند اون وسط و رفتند. به محضی که رفتند من و معصوم پکیدیم از خنده! حالا نخند و کی بخند...!! آمیتا هم هی میگفت شماها چتونه!

ولی انصافا لازنیای خوشمزه ای بود! خیلی خیلی خوشمزه بود. پیتزاش هم همینطور. خیلی سعی کردیم کل غذامون رو بخوریم، ولی نمیتونستیم! هم خیلی خوردیم و هم خیلی خندیدیم. یه تیکه بزرگ از پیتزا رو جا گذاشتیم، نه واسه کلاس ها! واسه اینکه دیگه جا نداشتیم حتی یک ذره!

آخر سر هم 52500 تومن ناقابل پیاده شدیم و اومدیم بیرون.

ولی خیلی خوش گذشت، هنوزم فکم درد میکنه از بس خندیدم...

پاتوق بعدیمون رو هم همین امشب مشخص کردیم! رستوران بین المللی ....! اسمش رو نمیگم فعلا تا وقتش!

جااای همتوووووووون رو خااالی کردیم حسسسابی!

 

پی نوشت:

باواریا این بود و البته از مدل سیبش. اورنجینا هم  این! خدائیش شما بودین چیکار میکردین این اسامی رو میدیدین و این دو تا قوطی رو میگذاشتند جلوتون!!؟

این دو تا نوشیدنی بیرون نهااایت قیمتش ۱۰۰۰ تومنه که ما به ترتیب ۳۰۰۰ و ۲۰۰۰ تومن بابتش پرداخت کردیم!!

 

  • فریba
الهام!؟

خاله میشه بگی هر دم تو خواب من چیکار میکنی!؟

من مسئولیت قبول نمیکنماااااااا!

گفته باشم!


  • فریba
  • فریba
رفتم تو سایت اهدای عضو به آدرس www.ehda.ir

تو  این قسمتش مطالب کوتاه، علمی و جالبی در رابطه با مغز و مرگ مغزی و اهدای عضو و ... نوشته. 

پیشنهاد میکنم بخونید. 

یه ایمیل زدم بهشون که کارت اهدای عضوم گم شده چیکار کنم!!

چی شد که من گذرم به اهدا افتاد:

واقعیتش، من همیشه از خدا یه مرگ آروم رو طلب میکنم،

تو آرزوی مرگم هم همیشه از خدا خواستم که طوری بمیرم که بشه از اعضام استفاده کنند. (زنده مون که بکاری نیومد، بذار از مرده مون حداقل یه ثوابی ببریم!!!)

هر چند اونایی که دچار مرگ مغزی میشن، مسلما بر اثر یک حادثه و یا یک بیماری به این وضعیت دچار میشن و اطرافیانشون واااقعا شرایط سختی رو میگذرونند تو اون لحظات و چقدر روح یک آدم باید بزرگ باشه که وقتی داره عزیز خودش رو از دست میده، به فکر زنده موندن عزیزای دیگرانه... خیلی خیلی بزرگواری میخواد چنین حرکتی. 

من خیلی این سایت رو میخونم و با دیدن بعضی از عکسها نمیتونم جلوی اشکم رو بگیرم، مثل پریای 2 سال و نیمه که سر سفره لقمه میپره تو گلوش و بعدش تشنج و بعدش کما و بعدش .... 

یه خونواده ای که دو عزیز رو به فاصله کمتر از 40 روز از دست میدن و اعضاشون رو اهدا میکنند... 

یه پدر و مادری که قلب کودک یکسال و نیمه ش رو میبخشه... 

..... 

نمیدونم اگر جای این خونواده ها باشم ایا چنین کاری رو میکنم یا نه! حتی تصورش هم برای من سخت و غیر قابل باوره!

ولی همیشه دوست دارم خودم اینطوری بمیرم، چیزی که عمیقا از خدا خواستم همین بوده، امیدوارم چنین مرگی نصیبم بشه و امیدوارم خونوادم اون موقع ضایع بازی درنیارن!!! :)


علی الحساب فرم سفیر اهدا رو پر کردم. تا ببینم روزی به جمع این اهداکنندگان میپیوندم یا خیر!!!


  • فریba
کسی دو میلیون و سیصد و نود هزار تومن (2,390,000) داره به من بده؟؟

تا هفته بعد بهش پس میدم! به جون خودم! 

چک دارم فردا به همین مبلغ!! 

هر کدومتون 200 هم بدین حللله ها! 

با شمام! 

رفقا!


  • فریba

یکی امشب بهم گفت:

خیلی سگ شدی!

آره!؟

 

  • فریba

هر از چندگاهی اینباکس پیامای موبایلمو یه چک میکنم و پیامای الکی رو حذف میکنم، ممکنه هر چی باشه!

ولی یکسری از پیامها هستند که تاریخشون رو که نگاه میکنم ممکنه مال دو یا سه سال پیش باشه. ولی هنوز نگهشداشتم و هر وقت هم میخونمشون برام تازگی داره، اکثرا اونایی رو نگهداشتم که برام خاطره خوب داشته باشه... ولی تو بعضیاشون هم ممکنه خاطره خوبی نباشه ولی دلم نیومده پاکشون کنم...

القصه!

امروز که داشتم پیاما رو میخوندم، رسیدم به یه پیامی از نوشین: تاریخ 9 تیر 1390 ارسال شده بود برام! به حدی از دیدن این اسمس میخندم که خدا میدونه. بارها و بارها این پیام رو خوندم و هر دفعه مثل روز اول خندیدم! 

به نوشین این پیام رو فوروارد کردم، ببینم اصلا یادش هست اون شب رو!! 


-----

پی نوشت:

به مرور پیامهای ماندگار تک تکتون رو مینویسم همینجا.


  • فریba

یکی از دوستای اینترنتیم، یعنی دوستای وبلاگیم! که حدودا دو سالی هست تو وب هم سر میکشیم و دو طرف هم تا حالا همو ندیده و صدای همم نشنیدیم!! الان منو به خونه مجردیش دعوت کرده برای شام! البته گفت میل خودمه که برم خونش یا بریم بیرون!!

کلی الان ذوق دارم، هنوز بهش جواب ندادم که میرم یا نه، ولی از الان دارم به این فکر میکنم که چی بپوشم!! کِی برم!! چی براش بخرم (دست خالی که نمیشه رفت خب..!) و ....!!!!!

پیشنهاد شما چیه!؟

 

بعدا نوشت:

یادم رفت بگم، این دوستم مهندسی مکانیک خونده و مدرس زبانه! فقط اختلاف سنیمون خیلی زیاده! ولی خب اگر تفاهم وجود داشته باشه که تو یکسری موارد بینمون هست، میتونه کیس مناسبی باشه! نه!؟ :)

 

بعد تر نوشت:

اینو هم اضافه کنم، دوستم اسمش پونه است (جهت تنویر اذهان عمومی این بند رو اضافه کردم! :))

  • فریba

 

راستی دوستان!

کارتینگ میاید بریم!؟

تروخّدااااااااااااا بیاید بریمممممممممممم.....

------------------------------------

قضیه از این قراره که یه بابایی هی میگفت ما آخر هفته ها میریم کارتینگ... بعد یه بابای دیگه هم به یکی دیگه هم همینو گفته بود! این بود که من و اون یکی دیگه یهو برامون سوال شد که این کارتینگ چی هست! من کاملا اتفاقی سرچ کردم و دیدم إإ این که همون ماشین سواری خودمونه که! خلاصه شدیدا متمایل شدم برم یبار هم که شده سرعت رو توی یه جای مجاز تجربه کنم! تو خونه که آدم جرات نمیکنه ماشین سوار شه، سوار هم بشی بالاتر از ۲۰ بری جیغ و هوار سرنشینان که یوااااااااااااش یواااااااااااااش، مخصوصا اون خاطره زیبای تصادفی که من داشتم دیگه بیشتر میترسوندشون!

مجددا اعلام میکنم اولین کسی که اعلام امادگی کنه هزینه ش با من! ببینید تا کجا دارم باهاتون راه میام هااا

حالا تروخّدا بیاید بریم.... بیاااااااااااااااید!

 

  • فریba

میگن وقتی خیلی گشنه اید نباید به فروشگاه برید!! چون خیلی خرت و پرت الکی میخرید!!!

در مورد من باید این دو بند هم بهش اضافه کرد که علاوه بر گشنگی، وقته تشنه م یا هوس یه چیزی کردم عمرا نرم سمت فروشگاه!! چون هر چی پول دارم میدم آت آشغال میخرم!

مثلا چند وقت پیش اوایل ماه رمضون و تو اون اوج وحشتناک گرما که من که هیچوقت عرق نمیکنم، لباسم خیس شده بود از عرق! از دانشگاه تشششششنه برمیگشتم ساعت ۳ بعد از ظهر! به حدی تشنه م و گرمم بود که آب کف جوب میدیدم هوس میکردم! همین شد که تو مسیرم رفتم سوپری بستنی و دلستر خریدم! بعدش از میوه فروشی بغلش طالبی و هندونه و انگور خریدم! بعد اومدم یه پارچ گنده شربت خاکشیر درست کردم! همه رو ردیف کردم تو یخچال و زل زل بهشون نگاه کردم تا افطار شد! لب به هیچکدومشون نتونستم بزنم و فقط قلپ قلپ آب میخوردم!!!

این چند روز اخیر هم بنده هوس آب زرشک کرده بودم! نمیدونم چرا! چیزی که هیچوقت هوس نمیکردم همین بود که خب اینم کردم! حالا در به در دنبال آب زرشک بگرد. اونقدر که یه روز پا شدم رفتم جمهوری یه دست فروشی بود یه زمانی از این چیزا داشت گفتم برم ببینم داره هنوز!؟ که رفتم نداشت، به جاش ۶۰ هزار تومن از اون مغازه همیشگی لوازم ارایشی خریدم برگشتم!!!!!!!!!!

امروز که از نواب برمیگشتم، از اینور خیابون یهو چشمم به یه ترشی فروشی اونور خیابون خورد، بدو بدو مسیر رو دور زدم و خودم رو رسوندم دیدم بعله ه ه نصف مغازه پر از آب زرشک و انار و البالو و ... ایناست. گفتم آقا چند؟ گفت شیشه ای ۴۵۰۰. نگاه کردم دیدم فقط ۳۴۰۰ تو کیفم بود!! حالا در به در دنبال خود پرداز بگرد. برای اینکه خیلی خرج نکنم ۱۰ تومن از بانک گرفتم و یه شیشه آب زرشک و ترشی و لواشک و ... خریدم اومدم + رب کیلو قارچ برای ماکارونی امشب!

آب زرشکه به حدی بیمزه است که نگو! ولی خب هوسم نشست. اگه نمیخریدم تو دلم درخت میشد، بچه م چشاش سبز میشد!

 

  • فریba
چشام داره درمیاد رسما!

قبلنا وقتی مهندس "ح" و دکتر "م" میرفتند، ما هم باید اجبارا میرفتیم چون اونا عموما آخرین نفرات گروهن و باید در رو قفل کنند! 

الان منم شدم جزو یکی از اونا! یه سری از کلیدهای دانشکده دست منم هست!! 

ساعت 7 هم باید برم طرفای نواب، گفتم بمونم کارام رو انجام بدم از اینور برم و از اونور برگردم!!! 

نشستم سر دفترچه گزارش و مشغول ویرایشهای نهایی هستم که فردا تحویل بدم، 

مجددا میگم :

چشام داره در میااااد از بس زل زدم به مانیتور!

دلم چائی بیسکوئیت میخواد. بیسکوئیت های بای لطفا!


  • فریba

این کفشی که تازه خریدم بندش کج بسته میشه، یعنی مدل بند کفشه موربه،

بعد هی نگاش که میکنم فکر میکنم کفشم کجه!!

 

کسی میدونه چک بین بانکی یعنی چی!؟؟

 

  • فریba

عرضم به حضورتون که:

شب بیست و سوم من رفتم مسجد محلمون! همین محل جدیده که الان توش زندگی میکنم. اول موقعیت مکانی سکونتگاهم رو نسبت به مسجد توضیح بدم تا بدونین چجوریه بعد میگم اصل قضیه رو.

خیابون میرزای شیرازی رو در نظر بگیرید، اینور خیابون تو یه کوچه مسجده، اونور خیابون تو یه کوچه دیگه واحد ماست. یعنی میرزا میفته وسط ما و مسجد. من شب نوزدهم رفتم این مسجد و ساعت حدودا ۱ و نیم بود که اومدم بیرون و رفتم سمت منزلگاه و خیلی هم سرمست و شاد بودم از اینکه چه خوبه ادم بتونه این وقت شب بیرون باشه و عجب امنیتی و چه هوا خوبه و ...!!!

شب بیست و سوم تا آخر مراسم موندم و ساعت ۳ و نیم که مراسم تموم شد، در حالیکه به شدت خوابم میومد چادر و سجاده رو زدم زیر بغل و از تو شلوغیهای مسجد خودم رو کشیدم بیرون و از کوچه مسجد اومدم بیرون و از عرض میرزا هم رد شدم و اومدم تو پیاده رو که برم سمت کوچه خودمون. تو تاریکی و سکوت اون خیابون خسته و خواب آلود برای خودم قدم میزدم که متوجه شدم یه پژو موازی با من داره تو خیابون حرکت میکنه و زر میزنه! منم بی محل راهمو ادامه دادم، اونم هی میرفت جلوتر وامیستاد و باز زر زر میکرد، خیالم از این بابت راحت بود که الان میپیچم تو کوچه و کوچه هم جلوش حفاظ داره که ماشین نتونه وارد بشه. اون پژو ئه هم که فکر میکرد من مسیرم تو میرزاست رفته بود بالاتر از کوچه دوباره واستاده بود.

وقتی رفتم تو کوچه و یه چند قدم رفتم، همینطور اتفاقی برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم. دیدم مردک ماشینش رو پارک کرده یه گوشه و پیاده شده و بدو بدو سمت من!! منو میگی!!!! قلبم داشت از جاش درمیومد، به حدی ترسیدم که نمیدونستم چیکار کنم. احدی هم تو کوچه و خیابون نبود!! به این فکر کردم که من تا برسم در ساختمون و تا بگردم کلید پیدا کنم و در رو باز کنم این عوضی ممکنه هزار بلا سر من بیاره. تو همین فکرا بودم که رسیدم جلوی در واحد و رفتم در بزنم و زنگ طبقه ای رو بزنم، تا دستم رو گذاشتم رو در، در باز شد!! انگار یکی یادش رفته بود در رو ببنده (شایدم در بخاطر من باز شده بود!!!!). کمتر از ده قدم بین من و اون مرتیکه فاصله بود که من رفتم تو و در رو بستم. یه قدم دیگه نمیتونستم راه برم. همونجا پشت در ولو شدم کف زمین. همه تنم میلرزید. از تو کیفم شیشه آبو درآوردم و یکم ازش خوردم. هزار تا فکر اومد تو سرم که اگه در باز نبود...

تا صبح اون عوضی رو اینقدر فحش و لعنت دادم که فکر نکنم تا الان زنده مونده باشه. با خودم گفتم بببن تروخدا شب قدر هم دست از کاراشون برنمیدارن!

خلاصه این بود ماجرای آخرین شب قدر امسال من! الان که دارم اینو مینویسم و فکرش رو میکنم،تنم میلرزه!!

 

*پی نوشت برای الهام:

الهام! پا نشی بری اینو برای همه تعریف کنیاااا، أدکشون!!!

  • فریba

نماز و روزه هاتون قبول!

شنیده بودم بانو هایده دعای جوشن کبیر رو خونده، امروز یادش افتاده گشتم لینک دانلودش رو پیدا کردم، انصافا خیلی قشنگه. توضیحی نمیدم، خودتون دانلود کنید گوش بدین. واااقعا ارزش داره. البته اونایی که با صدای خانوما مشکل دارند نمیتونن ازش فیضی ببرند. به نظرم این دعا که از روی اعتقاد و صفای دل خونده شده به صدتا دعا و قرانی که به خاطر پول خونده میشه می ارزه! اینطور نیست؟

دانلود دعای جوشن کبیر با صدای هائده

 


پی نوشت:

شب بیست و سوم، وقتی داشتم از مسجد برمیگشتم، یه اتفاقی برام افتاد که هنوزم بهش فکر میکنم تنم میلرزه!! سر فرصت تعریف میکنم.

 

  • فریba
دوستان احیا کجا میرید!؟

یکی پیشنهاد داده بریم مسجد دانشگاه تهران، من اصلا خوشم نمیاد از اونجا تو اون شلوغی اصلا نمیفهمی کی به کیه!

یکی دیگه میگه بریم تجریش امامزاده صالح با این گزینه یکم موافقم، ولی یکم زورم میاد اینهمه راه برم و برگردم!

مسجد محل خودمون خوبه! هم خلوته و هم نزدیکه میتونی جهت ادای فرایض برگردی خونه و بری مسجد و اینا!

شما کجا رو پیشنهاد میدین!؟ تهرانیا البته! 


راستی عصر میخوایم بریم خونه ببینیم، حمیده یه خونه پیدا کرده، گیر سه پیچ داده همینو بگیریم، میگم آخه مگه جونمو از سر راه اوردم!؟ طبقه چهااااارم!؟ هر روز حداقل دو بار باید پله ها رو بریم و بیایم!؟؟؟ میگه عادت میکنی. به جاش خونه ش خوبه و قیمتش خوبه و صابخونه خوبه و همه چی آرومه و ...! خلاصه ما عصر میریم ببینیم که اگه خونه اوکی بود قرار داد ببندیم به سلامتی! کسی پیشنهادی نداره؟

راستی فاطمه خونه شما کجا بود؟ فکر کنم نزدیکای شما باشیم!

  

بعدا نوشت:

یه چیزی یادم رفت بگم! 

امروز بالخره بعد 3 ماه پارت تایم و  7 ماه فول تایم کار کردن قرار داد بستند با من!!!! اینم بگم که اولین فرد تیم که باهاش قرار داد بستند من بودم! از جزئیاتش نپرسید، از شام و شیرینی و اینا هم خبری نیست! گفته باشم!

 

  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند