گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

۱۸۷ مطلب با موضوع «خاطره ها» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۱:۰۵
  • فریba

دارم از اول آنچه که اتفاق افتاده از اول تا کنون رو مینویسم. 

البته اگر شرح وقایع خوب یادم مونده باشه! 


اول دارم همه ماجرا رو از دید خودم مینویسم، و بعد تو همون پستها دیدگاه آقای همسر رو هم خواهم نوشت! 

خودم وقتی بهش فکر میکنم خیلی خنده م میگیره! :)))))


تا چند جلسه اول دیدگاهها و برداشتهامون متفاوته ولی بعدش دیگه راهمون یکی میشه. 



  • فریba
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۵:۵۸
  • فریba

اول میخواستم از اول بگیرم بیام همه رو بنویسم، 

ولی دیدم عمرا حوصله م بشه!

پس بهتره از همینجا بنویسم، هر وقت هم فرصت کردم گریزی به گذشته هم خواهیم زد. 

البته که خیلی از پستهای متاهلی رمز دار خواهد بود، لذا دوستانی که رمز میخوان از همین الان زنبیل بذارن. :))


دیروز به خاطر اجلاس به ما تعطیلی خورد،

من هم که واقعا نتونسته بودم آخر هفته استراحت کنم عصری رفتم خونه خودم و بغچه م رو زدم زیر بغل و رفتم خونه اقای همسر. 


اقای همسر صبح زود باید میرفت محل کار چون بازدید داشتند. من هم ساعت 9 بیدار شدم و صبونه نخورده دست و رو نشسته یه وعده گوشت از فریزر دراوردم و نشستم جلوش که حالا با تو چی درست کنم!!! ساعت 11 که شد تصمیم گرفتم لوبیا پلو درست کنم!!

کم نمک شد. 

یه خوبی آقای همسر اینه که اصلا غر نمیزنه! سر هیچی غر نمیزنه اصلا!! بر عکس من!

مثلا غذا سوخته هم باشه میخوره میگه خوبه! ادم دوست داره با ماهیتابه بزنه تو صورتش وقتی میخوره و میگه خوبه!!!! البته من تا حالا غذا نسوزوندم ولی غذام یه دو بار بی نمک شد و اکثر اوقات هم ناهارم دیر اماده میشه بنده خدا غش میکنه از گشنگی!! :))))


غروب هم رفتیم یه دوری بیرون زدیم و رفتیم تو اون هوای یخی جمشیدیه!! 

من هی غر غر که هوا سرده برای چی اومدیم بیرون!! ورودی پارک یکی داشت بلال و چای و آش و .. میفروخت. اقای همسر پیشنهاد داد بلال بخوریم. منم بعد کلی ناز و نوز گفتم بلال نمیخوام! اش دوغ خریدم و همسری هم بلال خرید. داشت بلال رو میخورد و گفت بیا یه گاز بزن ببین چقدر خوشمزس! ضرر کردی نخوردی! 

من هم با بی میلی یه گاز کوچیگی زدم دیدم واااای چه بلااالی! بدو بدو رفتم یه بلال برداشتم گفتم منم میخوام!!!! 

جاتون خالی سه تا بلال خوردیم و تو اون تاریکی جمشیدیه کلی عکس گرفتیم. 


ساعت 11 رسیدیم خونه... اقای همسر همینجور رو مبل خوابش برد.. من هم یه خروار ظرف های نشسته رو شستم و چسبیدم به بخاری و خوابیدم! 


صبح ساعت 6 بیدار شدم، اقای همسر در خواب عمیق بود. دلم نمیومد بیدارش کنم که منو برسونه. برای همین یواش از جام بیدار شدم و رفتم دست صورتم رو شستم و مسواک زدم. داشتم حاضر میشدم دیدم همینجوری خواب الو نشسته سر جاش. سلام و صبح بخیر. 

گفتم بخواب. خیلی خسته ای. 

میگه همونجور خواب با چشای بسته میگه برسونمت! 

میگم نمیخواد خودم میرم. تو گناه داری خوابت میاد. 

با همون حالت میگه: تو بیشتر گناه داری.

و اینجوری شد که پا شد من رو رسوند تا یه مسیری تا خودمو برسونم سر کارم. :) :*





  • فریba

تصمیم گرفتم در قدم اول پستهای بد این وبلاگ رو پاک کنم!!

پستهایی که وقتی میخونم خاطره خوبی به ذهنم نمیاره! یا ممکنه اصلا خاطره ای به ذهنم نیاره!


بعدش 

از روزهای خوب دو نفری مینویسم :)))



  • فریba

هفته پیش با خبر مامان شدن یکی از دوستای نازنینم، 

یهو یاد این پست وبلاگم افتادم! 


اگر یکسری یکهویی های ناراحت کننده رو کنار بگذارم، 

امسال تا الانش سال خوبی بوده، 

پر از خبرای خوب و شادی بخش. 

یا حداقل بهتره بگم بدون اتفاقات بد... 



من منتظر خبرها و اتفاقات خوب 6 ماه دوم سال هستم! 


امسال سال خیلی خوبیه، چون من اینطوری خواستم! :))


  • فریba

--------



  • فریba


شاید بگم، بهترین تعطیلات عید رو تا الان داشتم!

حداقل در مقایسه به تعطیلات گند دو سال گذشته!

امسال به یمن ورود تکنولوژی viber و Whats app (بر عکس تصور همه که میگفتن این تکنولوژی ها ادم ها رو از هم دور میکنه) جمع فامیلی ما رو بسیار بهم نزدیک کرد.

یک گروه فامیلی خیلی توپ داریم تو واتس آپ. که مدیر گروهش خیلی پیگیره یعنی خیلی هاااااا! من که بین اشناها به یه ادمی معروف بودم که اگه به یه چیزی بچسبم تا بهش نرسم ولش نمیکنم، رسما جلوی ایشون کم آوردم!!

این گروه رو یکماه قبل عید تو وایبر تشکیل داد و به دلایلی به تازگی به واتس آپ منتقل شد.

ما تو تعطیلات عید هر روز به یمن این تکنولوژی گردهم میایم. یه روز کویرنوردی. یه روز باغ ما، یه روز سر مزار درگذشتگان، یه روز ....

مهمترین علت رسمیت این گروه هم اینه که بزرگای فامیل هم هستند!

و این خیلی خوبه و باعث میشه ادم حس خوبی داشته باشه.

 

امسال به یمن بودن در کنار خانواده و اقوام، همه شادن. همه حس خوبی دارن. همه دارن سعی میکنن قدر یکدیگرو بیشتر بدونند مخصوصا بزرگای فامیل رو. مخصوصا اینکه سال گذشته ما سه تا از عزیزانمون رو از دست دادیم!

 

فردا بعد از ظهر هم قراره بریم باغ یکی از اشناها؛ دور همی آش رشته!! :)))

 

بفرمائید... همگی...

 

 

  • فریba

کمتر از سه روز دیگه مونده به آغاز سال جدید

یکی از برنامه های پایان هر سال من اینه که

بشینم و سالی که گذشت رو مرور کنم ببینم اول سال کجا بودم و میخواستم آخر سال کجا باشم و در حال حاضر کجام!!!

امروز که فرصت نشد فکر کنم، نصفش که به خونه تکونی گذشت و نصف دیگه ش هم برنامه چهارشنبه سوری!

فکرکنم پنج شنبه زمان مناسبی باشه برای تفکر!

شما هم فکر کنید، به سالی که گذشت و به سالی که پیش رو دارید!

سال 93 تون چطور بود؟ دوست دارید 94 چطور باشه؟ برنامه تون برای سال جدید چیه؟

آخرین پست امسال من انشالله پاسخ به همین سوالات خواهد بود.. 

  • فریba

دیروز جمعه 22 اسفند 93

گردهمایی سفیران اهدای عضو .. 

من حوصله نداشتم برم، بسیار هم خسته بودم، ولی تماس ساعت 8:30 صبح مسئول سفیران که کجایی و چرا نیومدی، منو مجاب کرد که باید برم! 

یه صحبت دوستانه، انتقادات و پیشنهادات، بررسی اساسنامه، تقدیر از ما و پذیرایی و ختم جلسه.. 



و برنامه بعدی

پنج شنبه آخر سال،

گردهمایی مسئولین واحد پیوند بیمارستان دکتر مسیح دانشوری و سفیران فرهنگ سازی اهدای عضو در قطعه نام اوران بهشت زهرا...

جهت گرامیداشت یاد عزیزانی که زندگیشون رو به دیگران بخشیدند و از این دنیا رفتند.. 

فکر کنم که میتونم حضور داشته باشم! 

امیدوارم.. 




  • فریba

امروز روز خیلی خوبی بود!

روزی که به من فرصت داده شد تا اولین اجرای خودم رو در عرصه موسیقی به روی صحنه ببرم..

نمیتونم بگم عالی بود!

ولی خیلی خوب بود...

تو گروه، من جزو کسانی بودم که از همه مدت زمان کمتری کار کرده بودند و اولین بار بود اجرا میرفتند!

به همین دلیل به شدت استرس داشتم.

ولی رو سن همه چی خوب بود...

دو تا قطعه بارو بارونه و گل گندم!

بعدا فیلمش رو از موسسه میگیرم و اگر واقعا همونطوری بود که فکر میکنم، حتما میگذارم تا شما هم ببینید.

حیف شماره استادم رو نداشتم که بهش زنگ بزنم و بگم واااقعا متشکرم که این فرصتو به من دادی..

:))


همینجا میگم:

استاد رضا طالبی عزیز، متشکرم!

:)



  • فریba

امشب اومدم خونه روحی

یواشکی

چون روحی تا ماهها بعد پیوندش نباید کسی بهش نزدیک بشه...

از سر شب تا الان به حدی خندیدیم که نفسم دیگه درنمیومد..

روحی تو اتاق مخصوصه و با یه دیوار شیشه ای از ما جداست، ما هم نشستیم روبروش هرهر و کرکر....

به امید سلامتی روحی ..

.

.

.


اصلا هم که من فردا اجرا ندارم!!

اصلا هم که ما فردا کنسرت نداریم....



  • فریba

بدترین اتفاق ممکن اینه که سه روز قبل اجرا سیم ساز پاره بشه!!

حالا

من با این وقت کم و حجم کاری بالا، 

امتحان آخر هفته و 

اجرای روز جمعه

کی برسم برم تعمیر کنم،

خدا میدونه!!! 


ایندفعه باید سیم بخرم، خودم یاد بگیرم سیم عوض کنم. 

تو چنین مواقعی بسیااااار حیاتیه!!



  • فریba

یه دوست جدید پیدا کردم! 

قضیه اینه که چند وقت پیش یک ایمیلی برام اومد از یه دختری 24 ساله به اسم ماتیلدا..! که کمی از خودش گفته بود و خواسته بود با من ارتباط داشته باشه. اصلا هم نمیدونم ایمیل من رو از کجا پیدا کرده! از این ایمیلهای تصادفی بسیار برای من میاد. ولی من هیچوقت توجه نکردم و همیشه دیلیتشون کردم. چون فکر نمیکردم این ایمیلها منبع انسانی داشته باشه و از دسته ایمیل های انبوه هست. ولی این یکی رو نمیدونم چرا جواب دادم! شاید چون متن ایمیلش کوتاه بود، شاید چون دارم زبانم رو تقویت میکنم و مثلا میخواستم ارزیابی کنم خودم رو و ...!!

 خوندم و پاسخ هم دادم در حد چند خط! 

امیدی هم نداشتم که پاسخی دریافت کنم!

ولی دیدم بعد از دو روز ماتیلدا جواب داد و از اینکه بهش پاسخ دادم ابراز خوشحالی کرده بود و از خودش و زندگیش مفصل تر گفت. اینکه پدرش فوت کرده و مادرش تو یه شهر دیگه زندگی میکنه و خودش هم تو میامی هست. از رشته ش، شغلش و علائقش برای من گفت... و از من خواست خودم رو بیشتر معرفی کنم. 

منم مجددا پاسخ دادم.. و گفتم دوست دارم باهاش ارتباط داشته باشم و در مورد فعالیت بشر دوستانه ای که داره انجام میده بیشتر بدونم.

امروز یه ایمیل دیگه با توضیحات مفصل تر ازش داشتم، یه جمله توی ایمیلش خیلی توجه من رو جلب کرد و من رو به فکر فرو برد! 

نوشته بود که: 

میدونم تو این دنیا هیچ چیزی بصورت تصادفی و بی هدف اتفاق نمیفته و میدونم که آشنایی و ارتباط من و تو هم تصادفی نیست و میتونه به کارای خوبی منجر بشه! 

و از من دعوت کرد که به میامی برم و کارشون رو از نزدیک ببینم ...!

 عکسش هم برام فرستاد و قرار شد منم براش عکسمو بفرستم! 

:)



  • فریba

داور مقاله م به یکی از مواد مورد استفاده در کارم گیر داده که ایا واقعا همینطوری هست که شما میگی!؟ اگه هست پس رفرنس معتبر بده!

حالا چیزی که من تو مقاله م بهش اشاره کردم یکی از بدیهیات رشته ماست و اصولا کسی رفرنس نمیده!!! 

ولی این داوره یه جوری نوشته بود تو ارزیابیش که من خودم شک کردم! یکم سرچ و سورچ کردم، ولی جهت اطمینان خاطر به یکی از اساااااتید گراااااام مراجعه کردم و گفتم شما میدونید به چه سنجنده هایی میگن V-H-R!؟ 

یکم نگا نگا کرد و دو ساعت توضیح داد که اینا مطلق نیست و نسبیه و بستگی به کار داره و من اونجا بودم این سنجنده ها اینجوری بود و اینجا بودم اونجوری بود و خلااااصه! حرفهاش که تموم شد گفتم بله فرمایش شما صحیحه ولی ما تعدادی سنجنده داریم که به V-H-R معروفن! یعنی شناخته شده اند! 

دوباره یکم نگا نگا کرد و رفت سراغ سیستمش و سرچ کرد و گفت اها پیدا کردم... اینجا نوشته زیر یک متر میشه V-H-R!! گفتم مطمئنید!؟

میگه آره! 

گفتم میشه رفرنسش رو بدید، 

میگه ایناها تو ویکی پدیا نوشته!!!!! برو تو ویکی پدیا ببین!!!!!!!!!!!!


خدایااا

منو از اینجا ببر.....

:((((((((


تصور کن تو مقاله بیام رفرنس بدم ویکی پدیا!!! عین همون دانشجوی ارشد حقوقی که سایت گوگل رو به عنوان یکی از رفرنس های پایان نامه ش معرفی کرده بود!!!!!!!!!!



  • فریba

خیلی سخته که 

به عزیزت که داره شیمی درمانی میشه 

و 

تمام موهاش در عرض کمتر از یک روز ریخته 

نگاه کنی 

به زور خودتو نگه داری و نذاری چشمات گریه کنه 

و 

بخندی 

و

بگی :


عی کچل ل ل 


بابا با کلاااااااس


خیلی بهت میاااااادااااا


ادم دوست داره بزنه پس کله ت همچین بچسبه! 

....

.....



* روحی تو خوب میشی... 

من مطمئنم ... 

ما مطمئنیم... 




  • فریba

دوستان! 

آنلاین بودن 24 ساعته یک شماره در وایبر و واتز آپ و لاین و ...، 

نشانه آنلاین بودن صاحبش نیست! 

آخه مگه آدم بیکاره 24 ساعته آنلاین باشه!؟ ولی ازونجایی که همه جا امکانات برای استفاده از اینترنت کم هزینه و چه بسا رایگان فراهمه لذا اکثرا این فرصت رو از دست نمیدن و همیشه آنن. 

پس خواااهشا اینقدر هی پیام ندید که:

نیستی!؟ 

واقعا نیستی یا جواب منو نمیدی!؟

چرا آنلاینی و جواب نمیدی!؟

هووووی.....!

کصافط...!!

آشغال...!

با تو ام هاااااا....!

و ......!!!



والا!

خوبیت نداره ..!

 

  • فریba

خدا نگذره از اونی که به من گفت وایبر رو نصب کن!! 

خدا نگذره ه ه


زندگی برای من نذاشته! چشام درومد از بس به مانیتور گوشیم زل زدم!


ولی انصافا خیلی باحاله. من که همش میخندم. 

دخترای لیسانسمون یه گروه دارند که منم به تازگی عضو شدم، یعنی باید ما دخترا رو بذاری یه ور، حرفهایی که تو وایبر میزنیم هم بذارید یه ور، ببینید اصلا با هم جور در میان!!


اصلا قابل باور نیست این جملات و این شخصیت ها! 

:)))))


مخصوصا اون راضیه ور پریده رو!



  • فریba

امان از این مدیر و استاد من،

اماااااااان

به حدی خندیدم که اشکم درومد! 

خودشون هم همینطور!

خصوصی تعریف میکنم براتون. 

چون باید اسم ببرم تا مزه ش از بین نره!!


:))))

  • فریba

و اما آخرین جشن تولد من 

تا حالا شده تو یه روز دو تا جشن تولد براتون بگیرن؟ اونم دقیقا تو روز تولدتون؟ 

ولی برای من شد!

جریان از این قرار شد که

من حدودای ساعت 7 که داشتم میرفتم تجریش پیش بچه ها، خانوم همسایه به من زنگ زد! این از عجایبه که ایشون به موبایل زنگ بزنه و تماسشون مبنی بر وقوع یک امر مهم و غیر مترقبه هست! 

جواب دادم: 

سلام فریبا جان، کجایی دخترم؟ 

منم راستشو بخوای حسش نبود توضیح بدم بگم دارم کجا میرم! گفتم دانشگام 

پرسید چرا تا این وقت شب؟ کی میای خونه؟ 

گفتم حدودای 9 اینا. 

میگه: ای بابااا خیلی دیره. باشه هر وقت اومدی یه سر به من بزن حتما. 

پرسیدم چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟

فرمودند نه! میخواستم باهات حرف بزنم. گفتم خب این طبیعیه دیگه. ما خیلی با هم صحبت میکنیم. 

رفتم پیش بچه ها و تو مسیر برگشت به منزلامون، "مص" گیر داد که من تنهام بیا بریم خونه ما. از مص اصرار از ما انکار. 

خلاصه آخر قرار شد زنگ بزنم ببینم خانوم همسایه اگه کارش واجب نیست من برم خونه مص اینا. بهش زنگ زدم میگم من میخوام برم خونه دوستم... نذاشت حرفم تموم بشه و گفت نههه حتما بیا اینجا اول. من باهات کار دارم بعد برو!!!

به مص گفتم ببین خانوم همسایه دوبار به من زنگ زده. حتما کار واجبی داره. باید برم خونه. 

لذا تصمیم بر این شد که بریم خونه من سه تارم رو بردارم  و یه سر هم به خانوم همسایه بزنیم و بعد بریم خونه مص اینا. 

آقا ما رفتیم زنگ در خونه شون رو زدیم و رفتیم تو 

دیدیم روی میز پر از خوراکی های مورد علاقه من اعم از چیپس و پفک و کرانچی و اسنک. روی اپن هم سه مدل غذای مورد علاقه من شامل ماکارونی کیکی، پیراشکی اسفناج و کشک و بادمجون!! 

حالا من رو تصور کنید که شب قبلش خوب نخوابیدم، کلی امروز تو جلسه به مغزم فشار اومده، در عین خستگی با مص و راضیه تجریش رو گشتیم. حالا با یه قیافه زار و نزار دارم میرم جشن تولد خودم! 

خانوم همسایه و فاطمه با دیدن من جیغشون درومد که تو کجااااااایی. ما از سرشب تا حالا اینجا منتظرتیم و چقدر دیر کردی و ... 

یه کیکی خیلی خوشگل و خوشمزه هم فاطمه خریده بود که سر فرصت عکساش رو میذارم. 

تا حدودای 12 بودیم خونه خانوم همسایه و جاتون خالی حسسسابی خوردم! 

یک عالمه هم کیک و غذا زیاد اومد. حیف که فردا شبش من خیلی خسته بودم و سرشب خوابم برد و بچه ها رفته بودند خونه همسایه و ترتیب ادامه غذا ها و کیک رو دادند!!

این هم یکی دیگه از جشن تولدهای سورپرایزانه من!

ممنون از فاطمه، خانوم همسایه و حمیده، و مص که اومد!

به امید تولد سال94 که اولا باشم! دوما سالم باشم! سوما همه اعضای خانواده و دوستای عزیزمم باشند! چهارما اتفاقات خیلی خوبی بیفته تا سال دیگه. 

:)


  • فریba
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ آبان ۹۳ ، ۰۹:۰۵
  • فریba

و اما امسال. 

من قرار بود به بهانه روز تولدم، یه جشن کوچیکی بگیرم و دوستان قدیم و جدید رو دعوت کنم دورهم باشیم. ولی به علت تقارن روز تولد من با ایام محرم. برنامه من کنسل شد و به این فکر میکردم که این بهونه رو نگه میدارم برای بعد از محرم و صفر (در اینجا به این نکته اشاره میکنم که آخه چرا ما به مدت 2 ماه حق هیچ شادی ای رو نداریم!!!؟؟ مومن باید تو دلش عزادار امام حسین باشه نه با ریش و لباس مشکی و خرج بیخودی!!)

بگذریم. 

شب تولدم "مص" زنگ زد و تولدم رو تبریک گفت و پیشنهاد داد فردا عصر بریم تجریش، پاساژ قائم معروف! راضیه هم میاد. 

گفتم من جلسه دارم، اگر زود تموم شد و حالش بود میام. 

فرداش هم راضیه جهت تبریک اسمس داد و گفت عصری بیا حتما ببین من رو دلت برام خیلی تنگ شده!! (چنین دوستان خود شیفته ای داریم ما!!) 


عصر شد، رفتم در دانشکده دیدم هوا به شدت سرده! اس دادم به مص و گفتم آقا من نمیام! خیلیییی سرررررده! خودتون برید. اونم اصرار و منم امتناع از رفتن. آخر سر گفت باباااا مثلا میخواستیم برات جشن تولد بگیریم! خاک تو سرت بی لیاقت (اینو مص تو دلش گفت من شنیدم!!) بیا دیگه ه ه ه. 


اینطوری که شد منم شرمنده شدم و گفتم باشه میام! 

ساعت حوالی 6:30 من رسیدم تجریش. یکم گشتیم و رفتیم یه کافی شاپ مهمون مص و راضیه. 

منتظر سفارشمون بودیم، راضیه یه کفش چرم خیلی خوشگل خریده بود، من از جعبه اش دراورده بودم و داشتم نگاش میکردم و اونام به من تبریک میگفتن و منم تشکر میکردم از بابت خرید این هدیه گرون قیمت. 

کافی من که اومد سفارشمون رو بیاره، متوجه حرفهامون شد. 

پرسید تولد کیه!؟ گفتم من!

گفت این کفش رو هدیه گرفتی؟! گفتم بعله. دوستان لطف کردند برام هدیه خریدن. یکم کفش رو برررسی کرد و نیم نگاهی به من و بچه ها انداخت و گفت مبارکت باشه. خیلی خوبه. ما که نه کسی رو داریم برامون بخره و نه کسی رو داریم براش بخریم! 


وقتی رفت، ما زدیم زیر خنده!! :)))


یه جشن کوچیک دورهمی گرفتیم و خیلی هم خوب بود و خیلی هم بهم خوش گذشت. مص هم یه هدیه خیلی خوشگل به من داد. بعدا عکس میگیرم و میذارم تو وب تا دل همتون بسوزه! :)))



پی نوشت: 

تا حالا دیدین سه نفر از یه نی یه لیوان "شیک نسکافه" بخورن!؟ 

:)))))))

 

  • فریba

سال 90!  خونه بودم. 

اعصاب داغون! به خاطر پایان نامه و فشار درسها و یکسری مسائل دیگر. 

برای جشنواره رفته بودم خونه. 

یه چند روزی خونه بودم و به شدت دلم سکوت و خلوتی و ارامش میخواست. ولی مگه میشد؟ مگه میذاشتند؟ این خواهر میرفت اون خواهر میومد. این خواهر زاده رو از پنجره میکردیم بیرون اون خواهر زاده از در میومد تو! سرو صدا. شلووووغ. پر رفت و آمد. 

همه ش هم به خاطر من هاا. ولی خب من حوصله هیچکدومشون رو نداشتم. خواهرزاده هام رو مخصوصا اون دو تا فسقل وسطی رو دعوا میکردم که سروصدا نکنند و برن خونه های خودشون! به خواهر میگفتم برید خونه تون بذارید من یذره ارامش داشت باشم!

خلاصه!

شب بود و طبق معمول همه خونه ما بودند و من تو قیف بودم. 

مامان گقت بریم جشنواره رو ببین یکم. منم اصلا حوصله جشنواره رو نداشتم ولی برای خلاصی از شلوغی خونه رفتم. 

دم در با خانواده آبجی بزرگه رو به رو شدیم که داشتند میومدن خونه ما! گفتم مگه خودتون خونه زندگی ندارید همش اینجائید!؟ 

ما رفتیم و یساعتی چرخیدیم و یخ زدیم و برگشتیم!

وقتی اومدم خونه همه خیلی مرتب و منظم نشست بودند و لبخند ملیحی رو لبشون بود!

کم کم زمزمه کادو رو بیاریم و بهش بگیم و اینا گوش من رو تیز کرد که یهو اون سه تا وروجک که الان برای خودشون خرسی شدند گفتن خاله تولدت مبااااااااااارررررررککککککککککک و دست و جیغ و هورااا نیز!

منم مجددا مطابق با دو سال گذشته همینطور هاج و واج و از همه مهمتر شرمنده بابت برخورد امروزم با این بچه ها. مونده بودم چی بگم. 

یهو با خودم گفتم برم زود به داداشم بگم بره شیرینی بخره حداقل. پریدم تو اشپزخونه که یواشکی بهش زنگ بزنم دیدم داداشام و خواهرم دارن کیک رو از تو جعبه میارن بیرون. یهو داداشم داد زد هوووووووی برای چی اومدی اینجا؟ برو بیرون ببینم! 

من عینهو ادم برق گرفته پریدم بیرون و رفتم نشستم وسط خانواده! 

استرس گرفته بودم!

کیک رو اوردن و شمعهای بیست و اند سالگی خودم رو فوت کردم و ارزو کردیم و کادوها رو باز کردیم و کلی تبریک گرفتیم و دست و شادی و هورااا.. 

میتونم بگم بهترین جشن تولد من همون شب بود...


  • فریba

روز چهارشنبه بود. 

من از صبح رفته بودم دانشکده. ساعت 2 کلاس داشتیم. طبق روال میبایست تا 6 تموم میشد. ولی استاد گیر داد امروز تا پروژتون رو تموم نکنید نمیذارم برید!!! 

لذا تا 9 نگهمون داشت، خدا خیر بده به برق که رفت! وگرنه ما اون شب رو تا صبح باید تو دانشکده سر میکردیم. 

ساعت 9 من خسته و کوفته و گشنه و نالان راه دانشکده تا خوابگاه کوی رو در پیش گرفتم و نرم نرمان رفتم اتاق. 

حالا از اونور داشته باشید نوشین و عطیه و هاجر رو که با این تصور که من طبق معمول ساعت 6 از کلاس برمیگردم، اتاق رو مرتب کردند و خوشگل کردند و کلی خوراکی مورد علاقه من رو خریدند و دور میز جمع شدند تا من بیام! هی میرن دم در میبینند از من خبری نیست. میرن تا در ورودی خوابگاه بازم میبینن از من خبری نیست. منم از صبح گوشیم خاموش شده بود و شارژرش همرام نبود!!! 

لذا اونا خبر نداشتند که من کجام و کی میام!! 

ساعت 9:30 من در اتاق رو باز کردم. اتاق فوق العاده تمیز بود و در عین حال تاریک و خالی از سکنه! تو همون تاریکی تدارکات جشن رو روی میز دیدم. چراغ رو که روشن کردم یهو نوشین در حالیکه گوشه تخت من کز کرده بود گفت: تو معلوم هست کجایی؟ ما از ساعت 6 منتظرتیم! هی رفتم هی اومدیم هی زنگ زدیم .... 

وااااای نمیدونین که من چقدر شرمنده شدم از کار این بچه ها!! 

بدو بدو هاجر و عطیه رو صدا زدیم و دورهمی کلی گل گفتیم و گل شنیدیم و ... 

خیلی خوب بود. 

دقیقا تمام خستگی اون روزم رو ازم گرفت. 

یادش بخیر اتاق 504 بلوک 5... 

آخی ی ی... 



پی نوشت: 

خاطرت سال 90 و 93 باشه برای فردا دیگه!



  • فریba

مکان: اتاق 301، خوابگاه دانشجویی بلوار!

من پائین تختم در حالیکه پولیور صورتیه م تنمه و سرما خوردم، کف زمین ولو ام و دارم تمرینهای متون تخصصی ترجمه میکنم. خاطره هم روی تختش نشسته و نمیدونم داشت چیکار میکرد!!

در باز میشه و رادا با یه دسته گل مریم و رز و یه کادو تو دست وارد میشه و صبا و شبنم هم پشت سرش. 

من در حالیکه میگم ای بابا این محسن کشت ما رو از بس برای تو گل خرید. (هر وقت میرفتند بیرون امکان نداشت رادا دست خالی برگرده حتی شده با یه شاخه گل رز خیلی خوشگل برمیگشت اتاق و دل ما اب میشد که ای بابا کسی نیست برای ما حداقل یه شاخه گل بخره!!!) 

خلاصه من که عاااااشق گلم مخصوصا اگر کسی هدیه بده بهم، محو اون رز و مریم تو دستهای رادا بودم که رادا اومد بغلم کرد و گفت تولدت مبااااااااررررررککککککککککککک و دست و جیغ و هوراااا دوستان!! 

منم هاج و واج که این گل برای منه ه ه ه؟؟ و این کادو نیز؟؟؟ 

خلاصه اینجوری بود که دوستای خوبم رادا و صبا و شبنم و خاطره که الان هر کدومشون یه جای از این دنیا دارن زندگیشون رو میکنند اولین جشن تولد سورپرایزانه رو برام گرفتند! 

دلم براشون تنگ شد خیلی ی ی... 



  • فریba

هیچی به این اندازه که کسی من رو با یه خبر خوش یا با یه اتفاق قشنگ غافلگیر کنه، منو خوشحال نمیکنه!! 

اینکه آمادگی خبری یا اتفاقی یا برنامه ای رو نداشته باشی و یهو برات اتفاق بیفته به نظرم میتونه قشنگترین اتفاقی باشه که تو زندگی ادم میفته. 

حالا اگر این سورپرایز برای تولدت باشه و تو اصلا انتظارش رو نداشته باشی که کسی برات جشن بگیره و تو این شهری که تو برای خودت مثل غریبه ای زندگی کنی و نه دوستی و نه اشنایی و نه حتی عضوی از خونواده اینجا باشه و یا حتی یادش باشه که امروز تولدته، ببینی دوستات برات جشن گرفتن و غذاهای مورد علاقه ت رو پختند و یه کیک خیلی زیبا برات خریدند و بی صبرانه منتظرتند و تو از همه جا بیخبر و کاملا اتفاقی اون شب دیرتر از شبهای دیگه میری خونه و میبینی همه دور میز نشستند تا تو بیای... واااای ... تمام خستگی روز و ناراحتی های این مدت و غم و غصه هات رو کامل از بین میبره و یه انرژی مضاعف بهت میده! 

و دیشب برای چهارمین بار این اتفاق تو زندگی من افتاد و چقدر هم زیبااااااااا. 

یادمه پارسال قرار بود سالگردهای تولدم رو که خیلی خوب تو ذهنم مونده رو بذارم تو وبلاگ. الان یادم نیست گذاشتمشون یا نه! 

برم یه دوری تو ارشیو بزنم، اگر پست کرده باشم که ادرسش رو میگذارم اگر هم نه که هر چهارتاشون رو در پستهای جداگانه مینویسم امروز. 


به به چه روز خوبیه امروز!

:)

  • فریba

یه گزارش پیک کردم دفتر معاون وزیر. 

با جناب معاون وزیر هم تلفنی هماهنگ کردم که در جریان باشه. 

پیک اومده اینجا هزینه ش رو حساب کردم و فرستادمش بره. بهشم گفتم باید به شخص دکتر تحویل بدی و ایشون معاون وزیره و حواست باشه احترام بذاری و اینا!

نیم ساعت بعد دیدم آقای معاون وزیر زنگ زده به من. 

فکر کردم میخواد اطلاع بده که بسته به دستش رسیده! دیدم میگه بسته رو گرفتم. باید پول بهش بدم!؟

گفتم نههههههه اقاااااااای دکترررر هزینه ش حساب شده ه ه ه ه ه!!!!

میگه پس این چی میگه؟ میگه هزینه ش رو بدین!!!! میگم کی ی ی ی؟؟ من خودم هزینه ش رو دادممممممم!!! میگه من نمیدونم! اومده میگه نمیدونم هزینه چی چی بدین!!! منم با چشمای وق زده میگم گوشی رو لطف میکنین ببینم چی میگه!!

گوشی رو گرفتم میگم آقا من هزینه ش رو ندادم مگه بهت!؟ میگه خانوم مسیر وزارتخونه بسته بود مجبور شدم موتور رو جای دیگه بذارم پیاده بیام تا اینجا. 2 تومن هزینه خدمات میشه از کی بگیرم؟

من در حالیکه داشتم به شدت هر چه تمامتر لبام رو گاز میگرفتم، گفتم: خدا مرگم بده تو رفتی به معاون وزیر گفتی 2 تومن پول بده ه ه ه ه؟؟؟؟؟ آبرو برام نذاشتی. جمع کن بیا زود. بیا اینجا خودم پولتو میدم بهت... بعدشم عذرخواهی از آقای معاون و کلی شرمساری و .... 


موتوریه اومده با گردن کج کرده و کلی عرق شرم که تروخدا ببخشید من نمیدونستم نباید از ایشون پول میگرفتم!!

منم در حالیکه میخندیدم بهش میگم روت شد به معاون وزیر بگی 2 تومن پول بده ه ه!؟؟ :))))

اونم بیچاره خجالت کشید.

گفتم اشکال نداره! حالا بگیر پولتو و برو برام فاکتور کلی رو بیار! دفعه بعد حواست باشه دیگه ابرومون رو نبری!!



  • فریba

شب عاشوراست، 

همه رفتن مراسم دختر عمو. بعد از مراسم هم میخوان برن هیئت. 

من به شدت خسته بودم قرار بود دیرتر برم، امیرارسلان هم پیش من موند تا با هم بریم. داشت با موبایلم بازی میکرد که دیدم همینطور گوشی به دست خوابش برده. منم طبیعتا از رفتن منصرف شدم. 

صبح بعد از مراسم تشییع و تدفین، رفتم خونه دایی...



  • فریba

دیشب اومدم خونه. 

دیروز حوالی عصر، تو ترافیک قم بودیم. من خواااااب خوااااب بودم... دیدم گوشیم داره تو جیبم میلرزه، میدونستم مامانه! حتی چشام رو هم باز نکردم و همونجور خواب Answer رو زدم و گفتم: بعله مامان... پرسید: خوابی؟ میگم آره. میگه کجائید؟ باید نزدیک باشید. گفتم نه! اتوبان قم خیلی ترافیکه... حالاها نمیرسیم. یکم مکث کرد و گفت خب من دارم میرم خونه مامان بزرگ اینا... چیزه... مممم... "...." فوت کرده... الان خبر دادند.. ما داریم میریم اونجا.. وقتی رسیدی خبر بده بهمون.

از جام پریدم! مریم کنارم نشسته بود پرسید چی شده! من همونطور که داشتم با مامان صحبت کردم به مریم رسوندم که دختر عموم (همون عموم که هفته پیش فوت کرد!!) فوت کرده... یه چند سالی بود مریض بود.. یه چیزای شبیه ام اس... مامان گفت صبح خونشون بوده حالش خوب بوده.. عصری میخوابه و دیگه بیدار نمیشه.. 

دیشب که رسیدم خونه فقط فرصت کردم یه چیزی بخورم و لباس مشکی بپوشم و برم مراسم... تو این یکسال و نیم این صحنه ی کل فامیل رو مشکی پوش یه جا دیدن خیلی تکراری شده! این ششمین بار بود!! فقط مکان عزاداری فرق میکرد!

چقدر دلم گرفت...

امروز صبح حدودای 8 رفتیم برای تشییع. مراسم دو ساعتی طول کشید.. کنار قبر محسن و سعید و بابابزرگ اینا یه جای خالی بود... خودش وصیت کرده بود کنار مامانش دفنش کنند... 

من سر خاک مامان بزرگ نشسته بودم و داشتم به تله خاکی که یه گوشه جمع شده بود تا روی جنازه ریخته بشه نگاه میکردم.. و مثل همیشه به این فکر میکردم که این دنیا چقدر بی ارزشه...

تو این افکار بودم که ریحانه رو دیدم یه گوشه وایساده بود وحشت زده گوشه شالش رو میجوئید و به صحنه ریختن خاک نگاه میکرد.. صداش زدم: ریحانه! و با دستم اشاره کردم که بیاد پیش من.. بچه انگار منتظر بود، بدو اومد و خودش رو انداخت تو بغل من و هق هق گریه ش بلند شد.. منم همصدا با اون... 


یکی دیگه هم از بینمون رفت...

خدا بیامرزدش ... چه شبی هم شد شب اول قبرش ... از بس زن پاک و بانجابتی بود... خدا خودش بهش آرامش بده.. تو این سالهایی که بیمار بود خیلی سختی کشید، بچه هاش عین پروانه دورش بودند... 

شما هم برای شادی روحش یه حمد بخونین... 


پی نوشت: 

عزرائیل بد جور تو فامیل ما داره چرخ میزنه!! 


  • فریba

اینو یادم رفته بود تو این چند روز براتون تعریف کنم!

یادتونه که پنج شنبه شب مهمونی داشتیم؟ 

مثلا میزبان بودیم ولی خونه همسایه مهمونی گرفتیم. 

من نمیدونم خونه اونا پشه ای چیزی بود. 

یا شب که اومدیم خونه خودمون چیزی تو خونه بود. 

یا نصف شب که در بالکن باز مونده بود چیزی اومده بود تو خونه.

به هر جهت که من صبح از خواب بیدار شدم، دیدم روی ساعد چپم، دو تا جا شبیه نیش پشه اما بزرگتر و متورم تر، ایجاد شده!

اهمیت ندادم و گفتم پشه بوده. 

عصر که شد متوجه شدم قرمزی و تورم این جای پشه خیلی بیشتر شد و مقداری هم سوزش داشت. 

یه پمادی که اینطور مواقع به کارم میومد زدم روی محل زدگی، سوزشش آروم شد. 

شب رو گرفتم خوابیدم. 

دمدمای صبح از شدت سوزش و خارش این دو تا زخم از خواب پریدم... غورباقه دیدم... نه ببخشید! رفتم تو اتاق و چراغ رو روشن کردم دیدم این دو تا جای زخم به شدت ورم کرده، کبود شده، شدیدا هم میسوزه!!! 

فورا پماده رو زدم که حداقل با سوزشش کنار بیام و نگاهی به ساعت انداختم دیدم نزدیک 4، گفتم این چند ساعت رو هم دووم بیارم صبح برم ببینم چه بلایی سرم اومده!! والا!

صبح هم که یادتونه چه بساطی داشتم سر پول و کارت و اینا. 

تونستم حدودای 12 برم دکتر. 

تا اون ساعت به بدبختی دردش رو تحمل کردم.

دکتر وفتی دید گفت چی بوده؟ کجا نیشت زده؟ گفتم من چه میدونم! شب خوابیدم صبح بیدار شدم اینا روی دستم بود. 

نتونست تشخیص بده جای نیش چه جونوری بوده! 

فقط گفت تمام خونه تون رو خوب سمپاشی کن. این پماد رو هم بگیر بزن. این قرص رو هم تا ده روز بخور. 

این دو تا آمپول هم برو بزن همین الان که اگر سمی چیزی داشته باشه رفع بشه. 

من که اصولا اهل قرص و اینا نیستم. آمپولا رو زدم، هم دردش خوابید و هم ورمش. 

به جاش سر درد و سرگیجه و حالت تهوع اومد سراغم!

به هر طریق بود تحمل کردم تا ساعت 5 که رفتم خونه. 

اون شب مامان و بابا مهمونمون بودند. 

دستم رو به مامانم نشون دادم، ایشون هم گفت یه حشره بزرگی نیشت زده. خوب سمپاشی کنید خونتون رو و سم مایع بگیرید همه جا بپاشید و در و پنجره ها رو باز نذارید و ... 


الان که 5 روز از این واقعه میگذره، هنوز یکم کبودی و قرمزی و سوزش رو حس میکنم ضمن اینکه دو تا نقطه زخم هم در مرکز این کبودی هست که جای فرو رفتن همون موجود احمق هست! 


من نمیدونم چرا تو خونه ما هر جونوری که پیدا میشه میاد سراغ من! سوسک اگر بیاد حتما من باید ببینمش، پشه اگر هست رو سر و صورت منه، این موجود ناشناخته هم که فقط شب رو کنار من خوابیده و دو تا بوس هم داده و رفته!!


اون دو نفر دیگه مگه آدم نیستند!؟ خب برید سراغ اونا خب!! 


من به این لاغری نحیفی ... والا!


راستی جای نیش این موجود روی دست من شبیه این تصویر  هست، کسی میتونه حدس بزنه چی میتونه باشه!؟

از اون شب به حدی ترسیدم که همش فکر میکنم یه چیزی تو لباسامه یا لای پتو لحافم چیزی کمین کرده!!! :((


پی نوشت: 

مجبور شدم متن رو وسط چین بنویسم، چون هر مدلی مینوشتم اولای هر خط نشون داده نمیشد! نمیدونم چرا! 


  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند