گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

گاه نوشته های یک فریبا

روزانه نوشت های یک گونه خاص از فریباسانان!!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

۱۸۷ مطلب با موضوع «خاطره ها» ثبت شده است

سلام سلام 

آقا و خانوم

من کارتم همچنان مسدووووده! 

رفتم بانک،

میگم من شنبه صبح زووود درخواست صدور کارت مجدد دادم، گفتین سه شنبه صبح حاضر میشه!

میفرمایند: اسم شریف؟

میگم: فریبا...!

میره تو کارتها میگرده و دوباره اسم رو میپرسه و دوباره میگرده! 

میگه کارتت نیومده خانوم. بذار تو سیستم چک کنم. 

چک میکنه، میپرسه کی درخواست دادین؟ کجا؟ 

میگم: شنبه صبح، شعبه پائین دانشگاه! 

میگه: ولی درخواستت ثبت نشده، یعنی همکارم ثبت نکردند!! چون اینجا چیزی نوشته نشده!! 

میگم: دستشون درد نکنه! بعد 4 روووز!!! 

میگه خب اشکال نداره، درخواستت رو من ثبت میکنم. یکشنبه صبح بیا کارتت رو تحویل بگیر!

میگم خب پووووووووولاااام رو بدین حداقل!! فقیررررر. علیلمممممم... کمک کن ن ن.. نمیرررررممم... 





  • فریba
سلامعلیکم 
صبح همگی بخیر!

آقا خانوووم 
به من کمک کنید! 
تروخخخداااااا

قضیه از این قراره که کارت بانک دم دستی من که در اصل همین کارت همیشگی من هست و کارتای سایر بانکها (اعم از پارسیان، ملی، ملت، سامان و ...) حکم کارتهای تزئینی و کلاس کاری کیف من رو دارند، تاریخ انقضاش تا پایان مهر بود و من بیخبر از همه جا (البته همچین بیخبر هم نبودم، هر دفعه میرفتم خودپرداز هی پیام میداد اعتبار کارتت رو به اتمامه! برو تمدیدش کن، منم میگفتم حالا کو تا آخر مهر!!!!)

خلاصه اینکه امروز صبح که میخواستم بیام، دست کردم تو کیفم دیدم به جز چند تا سکه 200 و 500 که سرجمع میشد 1250 تومن، پولی در کیف ندارم! 

رفتم عابر پول بگیرم، تا کارتم رو زدم، فورا تف کرد بیرون و گفت کارتت اعتبارش تموم شده بدبخت! برو کارت جدید بگیر. 

از خونه تا دانشگاه رو به مدد بی آر تی و اتوبوس واحد اومدم و شانس اوردم کارت بلیطم اعتبار داشت و اینکه بی ار تی و اتوبوس واحد سریع اومد و من خیلی معطل نشدم!

و مجددا شانس اوردم بانک صادر کننده کارت همون بانک توی دانشگاهه، رفتم درخواست کارت جدید دادم،  فورا کارت رو برام صادر کرد منم خوشحال که الان پولدار میشم، دیدم میگه: کارتت صادر شده ولی باید مسئولش بیاد بهت تحویل بده! ایشون الان نیست!!

میگم حداقل شماره کارت جدیدم رو بدین من برم یکم کارامو اینترنتی انجام بدم، گفت اونم مسئولش نیست الانم یکم سرمون شلوغه نمیتونیم برات انجام بدیم! برو ظهر بیا! 

میگم پس حداقل یه کم پول به من بدین من برم غذا بخورم! سه روزه هیچی نخوردم، بچه هام گشنه ن....!

خلاصه که اینجوریاست که من الان کلا 1250 تومن پول تو کیفم دارم. 

موبایلمم یکطرفه است! قبضش رو هم تا وقتی کارتم به دستم نرسه نمیتونم پرداخت کنم. اجاره خونه رو هم پرداخت نکردم! 
باید برم بیمارستان وقت دکتر دارم (نگران نباشید، چیز مهمی نیست)، دفترچه م رو هم جا گذاشتم! پول هم که ندارم! 

چیکاااااااار کنم!؟
 

علیلم... 
فقیرمم..
کمک کن... 
نمیرررمم...



پی نوشت:

از این اتفاق دو تا درس بزرگ گرفتم :
اول اینکه کارتم رو قبل ار باطل شدن برم تمدید کنم. 
دوم اینکه همه پولم رو تو یه کارت نگه ندارم!

  • فریba

  کلاس دف دارم عصر. 

  اگه بدونید چقدر حوصله ندارم برم!

  اصلا پشیمون شدم از ثبت نام تو کلاس. 

  ولی خب هوسم نشست سر جاش دیگه! هی میخواستم ببینم دف چجوریه که دیدم! 


  فردا صبح هم که سه تار دارم! 


  برای آخر این هفته یک برنامه ریزی توپ کرده بودم، قرار بود برم جشن عقد امیدجان! یادتونه که!! 

   بنده خدا شانس ندارند. 

   تا میرن جشن بگیرن، یکی میمیره! 


  تا الان سه بار جشنشون عقب افتاده. 

  من تا دیشب داشتم به لباس جدیدی که خریده بودم برای جشن امید فکر میکردم و اینکه موهام رو      چه مدلی درست کنم که به لباسم بیاد!!! ولی فوت ناگهانی عمو بزرگه باعث شد که جشن عقدشون کلا لغو بشه و احتمالا بره تااااا عروسی! 


بهش اسمس دادم امید جان، قربونت بیخیال این جشن شو تا کل فامیل رو به کشتن ندادی!!!! :))))


 خلاصه که الان باید یه برنامه دیگه بریزم برای آخر هفته م. 

 فردا شب که جشن تولد دعوتم. اصلا هم حسش نیست. 

 ولی نمیشه نرفت! یجورایی میزبان هم هستیم مثلا!! 


  آخر هفته اگه بتونم مقالمو که ماههاست تو لیست ویرایشه تکمیل کنم و

  هفته بعد بدم به نشریه برای داوری. 

 انشالله تعالی. 


  آخر هفته خوبی داشته باشید. 


  فردا پنج شنبه، به یاد درگذشتگانمون باشیم.. 

 حتی شده با یه صلوات .. حتی شده با یه یاد خوب .. 


  روز خوش


  • فریba
به علت تردد بیش از حد بچه های دانشکده و دوستان و سال بالایی و سال پائینی و غیره در دانشکده و خصوصا سرک کشیدناشون به سایت پروژه که ببینند کی داره کجا چیکار میکنه، رو در سایت پروژه زدم ورود بدون هماهنگی ممنوع! 
  بعضی ها شعورشون میرسه و به این اطلاعیه دقت میکنند و واقعا بدون هماهنگی با من نمیان تو! 
ولی بعضی (بویژه دوستان ما، هر چه صمیمی تر بی نظم تر!!!) خیلی خودشون رو خودمونی میدونند و فکر میکنند این اطلاعیه برای اونا نیست!
لذا هر چی هم بهشون بگی باز سرشون رو عین ... میندازن پائین و میاین میشینن تو سایت (وسط سایتمون یه میز جلسات هست که جای خیلی خوبی برای نشستن و گپ زدنه!!!)
از قضا، دیروز یکی از دوستان فهیم ما عین همون چهارپای محترم سرش رو انداخت پائین و اومد تو سایت و یکم گپ و گفت کرد با همه و رفت پیش دوستش نشست! شروع کردند بلند بلند به خاطره تعریف کردن و داستان سرایی! 
یه دوباری برگشتم یه نگاهی به همکارمون انداختم که یعنی پاشو برو بیرون! ایشون هم که اصلا نادیده گرفت!! 
یه دوبار هم با لبخندی زورکی تذکر دادم که آروم! بچه ها دارند کار میکنند!! 
ولی خب آدم وقتی بیشعور باشه، بیشعوره دیگه!!! کاریش نمیشه کرد!! 
یه چند دقیقه گذشت، همین دوست فهیم ما همینطور بی اجازه اومد از روی میز من یه برگه A4 برداره! بهش اجازه ندادم، گفتم برگه های شخصی نیست! مال پروژه است. یه برگه یادداشت کوچیک بهش دادم و گفتم بیا همین خوبته!! 
داشتم یه گزارش 500 صفحه ای رو پرینت میگرفتم، دیدم این خانوم محترم و همکارمون اومدند و گفتند میشه یه برگ پرینت بگیریم!؟ گفتم چی هست؟ میگه گواهی فارغ التحصیلیمه! 
میگم با پرینتر و برگه های پروژه!؟؟ پرینت شخصی!؟؟ امکان نداره!! 
میخنده و میگه: من هنوز دانشجوی اینجام ها! حق آب و گل دارم. 
بهش میگم داری میگی گواهی فارغ التحصیلی، پس علی الحساب دیگه دانشجو نیستی. در ضمن دانشجو هم باشی بازم نمیتونی اینجا پرینت بگیری، چون این پرینتر برای پروژه است و حسابش جداست! 
خلاصه که خانوم بهش برخورد، فایلش رو برداشت برد دفتر کپی دانشکده پرینت گرفت و بدون خداحافظی با من رفت! 

همین دیگه! 
حالا هی بگین ما ایرانیا چرا اینجوری ایم!

شما بودین چیکار میکردین خدایی!؟




  • فریba

دیشب خواب دیدم، 

تو خواب داشتم سیگار میکشیدم!! 

دودش هم میرفت توحلقم همه ش! 


از صبح حالم بده! 

فکر میکنم همه دود سیگار تو حلقمه! 

گلاب به روتون هی میخوام بالا بیارم همه دودا رو! 

عه!



خوابه ما میبینیم!؟ 



  • فریba

صبح همگی بخیر. 

آغا ما تمام این هفته رو من خواب موندم و زودتر از 9 نتونستم بیام سر کار. 

حالا مدیر ما همیشه دیر میومد سر کار هااا!!! 

تو کل این هفته سر 8 تو دفترش حاضر بود!!! 

ولی خب از بزرگواریش چیزی نگفت! البته چون میدونه از پس من برنمیاد، خیلی وقته دیگه به من گیر نمیده! :))


نکته بعدی هم اینکه، 

فکر کنم دارم سرما میخورم! 

علائمش رو دارم حس میکنم! 





  • فریba

میگم چرا اینقدر هوا سرد شده!؟ 

یخ زدم!!

از مانتو پائیزه باید به پالتو تغییر پوشش بدم فکر کنم!!!


جاتون خالی! 

دیشب عروسی بودم، 

البته عروسی که نه! جشن نامزدی!! جشن نامزدی یه بچه دهه هفتادی!!! 

یه جشن مفصصصصل گرفته بودند خانواده عروس که نگو! به قول خودشون همین یه بچه و یه دختر و دیگه باید هر کاری میتونیم براش انجام بدیم. 

مراسم خوبی بود.

فقط من اونجا زیادی غریبه بودم. چون به جز پدر عروس و مادر عروس و خاله عروس و خود عروس، دیگه کسی رو نمیشناختم!!


مراسم خسته کننده ای بود!

بعد از مراسم میخواستم برگردم خونه، پدر عروس دست من رو گرفته به زور سوار ماشین میکنه که الا و بالله تو باید بیای بریم خونه ما. اونجا دختر و پسر قراره جمع بشن مراسم داریم! هر چی التماس و خواهش و تمنا که تروخدا بذارید برم به کار و زندگیم برسم، اجازه ندادند که ندادند! 

اینطوری بود که تا ساعت 2 نیمه شب من خونه عروس بودم! بعدشم پدرعروس لطف کرد من رو رسوند خونه، بهم گفت میری تو خونتون و از پنجره بالکن دست تکون میدی تا من خیالم راحت بشه برم!! 

اینطوری شد که من امروز ساعت 9 رسیدم سر کار! خواب آلوی خواب آلو!


چند تا شاخه گل مریم هم از عروس هدیه گرفتم (البته به زور!!!) خونه یه عطری گرفته که نگو!


راستی یادم رفت بگم!

سلااااااااااااااام م م م 

:)


  • فریba

ایشون رو که یادتونه!! 

امروز تماس گرفتم باهاشون برای جلسه ای که داریم. 

بعد از کلی صحبت کردن، میپرسه شما؟!

میگم فلانی هستم!! 

میگه: فلانی خودتی ی ی! زنده ای ی ی ی!؟؟؟؟

!!!!!!!


:))))

  • فریba

لوله کشی آب ساختمان رو عوض کردند. 

لوله کشی قبلی توکار بود، هفته پیش اومدند و لوله های داخلی ساختمان رو بستند و یکسری لوله از رو کشیدند. جای لوله های قبلی هم همینطور رو هوا باز گذاشته بودند و رفته بودند. نه بستی نه چفتی نه درپوشی هیچی!!

آخر شب بود که نمیدونم چرا استرس سوسک من رو گرفت! با خودم گفتم نکنه از این جای لوله ها که تو دیواره، سوسک بیاد بیرون! برای همین نصف شب، پاکت سم سوسک و یه قاشق یکبار مصرف برداشتم و دونه دونه توی تمام لوله ها رو سم ریختم. 

صبح کلاس داشتم، ساعت 10 بیدار شدم که برم کلاس، رفتم گلاب به روتون برم دستشویی، دیدم به به! سوسک نیم جونه که تو دستشویی و حموم داره برای خودش پر پر میزنه! یه 10 – 12 تایی بودند فکر کنم! 

با دیدن این صحنه از رفتن به دستشویی منصرف شدم!!!!!

با وحشت در آشپزخونه رو باز کردم و منتظر بودم چنین صحنه ای رو تو آشپزخونه هم ببینم که خدا رو شکر تو آشپزخونه خبری نبود. 

بدو بدو رفتم سر کلاس سه تارم و بدو بدو برگشتم خونه. 

تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که با سیمان روی این لوله ها پوشش داده بشه.  

ولی جهت اطمینان از فکر خودم، یه سر رفتم خونه همسایه پائینی؛ آقای م اینا! زنگ در رو زدم، آقای م خودش اومد دم در (من هر وقت این اقای م رو میبینم یاد عوضی ترین آدم زندگیم میفتم! چون خیلی بهم شباهت دارند!) سلام و احوالپرسی و.... پرسیدم شما برای جای لوله ها که تو دیواره چیکار کردین!؟ 

میگه قراره فردا پس فردا کارگر بیاریم درست کنه. هر وقت اومد، میگیم بیاد خونه شما رو هم تعمیر کنه! 

گفتم چیییییییییییی؟ فرداااااااا یاااا پس فرداااااااااا؟ خیلی دییییره! زندگی من رو سوسک برداشته. همینطور داره از لوله ها سوسک میاد بیرون! 

با تعجب به من نگاه میکنه میگه: از لوله سوسک میاد بیرون!؟؟؟ 

منم یکم فکر کردم و گفتم: هوووم!؟ خب چیزه دیگه! از ... 

میخنده و میگه: فریبا خانوم، از لوله که سوسک نمیاد! از لوله اب میاد!!! سوسک از شکستگی های اطرافش میاد بیرون. 

میگم: خب حالا از هر جا! مهم اینه که سوسک میاد بیرون. سوووووووووسک! امشب من باید خونه م رو درست کنم. 

میگه خب من زنگ میزنم کارگر بیاد فردا!

میگم نه! من الان میرم سیمان اینا میخرم. خودم درستش میکنم!!!

دوباره میخنده و میگه: آخه کار شما نیست! 

میگم: مگه چیکار داره!؟ یه سیمان میخوای خمیر کنی و بزنی روی سوراخها دیگه! در حالیکه نمیتونه جلوی خنده ش رو بگیره میگه: خب باشه. فقط اول یکم کوچولو سیمان درست کنید و روی یکی از لوله ها امتحان کنید. اگر دیدید نمیشه، صبر کنید تا کارگر که اومد خونه ما رو درست کنه میگم بیاد خونه شما!! 

منم خندیدم گفتم و اگر من تونستم از پسش بر بیام، نمیخواد بگید کارگر بیاد! خودم میام خونه شما رو درست میکنم!!! 

:)))))

خلاصه زنگ زدیم اوس هاجر سه سوت خودش رو رسوند خونمون. منم تو این فرصت رفتم چندکیلو سیمان و پودر سنگ (انگار میخوایم خونه بسازیم!!!) خریدم اوردم. یک ملات درست و درمون درست کردیم و با هاجر افتادیم به جون لوله ها. هاجر سیمان میریخت منم صاف میکردم و دورش رو تمیز میکردم. خیلی هم خوب شد. یک سیمان کاری حسابی شد که عمرا سوسک هوس نکنه دور و برش پیداش بشه. 

حیف از مراحل کارمون عکس نگرفتیم، بذارم یکم بخندیم! 

ولی تجربه خیلی خوبی بود. همین که دونستیم در اینطور مواقع چه باید کرد خیلی مهم بود. تصور کن یه مرد نتونه کار به این کوچیکی رو انجام بده و هی بگه کارگر بیاد! کارگر بیاد! ما که خیلی زیبا و ظریفانه انجامش دادیم. 

مگه نه هاجر!؟ :))))






  • فریba

و اما بالخره بریم سراغ سفرنامه اصفهااااااااااان بخش منزل نوشین!




  • فریba

مدیر یه نامه نوشته داده به من که کاراش رو انجام بدم،

نامه رو بردم پیشش میگم آقای دکتر: این جمله رو اینطوری بنویسیم بهتر نیست!؟

میگه آره خوبه! عوضش کن!

میگم: این چی؟ این رو به نظرم اینطوری اصلاح کنیم؟

یه چپ نگاه میکنه و میگه فرقی نمیکنه! اگر فکر میکنی بهتر میشه خب عوضش کن. 

دوباره میگم: این جمله هه یکم مبهمه! بهتر نیست اینطوری نوشته بشه؟؟

زل میزنه به من و میگه: نخیر!! همینی که نوشتم خوبه!

برو اینقدر حرف نزن! 


:))))


میخندم و میگم چشم! 


دارم میرم تو اتاقم میگه:

دیگه همینم مونده تو جغله بچه بیای از نامه های من ایراد بگیری! 


دکتر : ;)

من: :))))))))))



  • فریba
دوشنبه عصر،
یعنی دمدمای غروب!
خانوم هم خونه ای مثل همیشه خسته و افسرده و دلتنگ. 
با وجود خستگی و کار فراوان، بهش پیشنهاد دادم بریم پاندا!
اونم ذوق کرد و سه سوت لباس پوشید رفتیم. 
من تو راه خواب بودم رسما!!! 

رسیدیم پاندا، هم خونه ای بستنی اسکوپی سفارش داد و من آب هویج بستنی با خامه فراوااااان!!
بستنی و خامه ش خوشمزه بود ولی آب هویجش کم بود و بیمزه! 

بستنی رو که به زور خوردیم و تموم شد، اروم اروم رفتیم که به خونه برگردیم. 
متوجه یک فست فودی جدید کمی بالاتر از پاندا شدیم! دنر کباب!!! 

یکم وسوسه انگیز بود، وایسادیم تخته منوی دنر رو که دم در ورودی گذاشته بودند رو یه نگاهی انداختیم، به هم خونه ای اشاره کردم بریم؟؟ اونم پایه گفت بریم!

هر کدوم یه دنر گوشت سبزینه سفارش دادیم. 

مگه میشد خورد! من اونهمه بستنی و خامه خورده بودم سیر سیر بودم! 
یه نصف ساندویچ رو به زور خوردم. 
خوشمزه بود. 

کم کم ستار خان داره میشه پاتوق تفریحات سالم و خوشمزه ما!

بعد از بستنی پاندا، دنر رو بهتون پیشنهاد میکنم! 

البته رستوران نشاط و البی هم هستند که باید اول خودم امتحان کنم بعد بهتون پیشنهاد کنم! باید هر تبلیغاتی جنبه تجربی مثبت هم داشته باشه!


  • فریba

خب چیکار کنم، 

سرم شلوغه!

وقت نمیکنم به موقع آپ کنم برای همین همیشه تاخیر دارم. 

مهم اینه که همه مطالبم برای شما تازه است! 


عرضم به حضور بگم از عید قربان. 

جاتون خالی رفتیم باغ. 

تصمیم رفتن به باغ شب قبلش که خونه ابجی بزرگه بودیم گرفته شد. 


صبح من خواب بودم که سروصدا اهل خونه به پاشد که داشتن وسایل رو اماده میکردند. منم زیر پتو تکون نمیخوردم. 

گفتم شما برید من وسایلم رو جمع میکنم و خودم میام.. 


حدود یک ساعت بعد، لپ تاپ و کتاب و لباس و خرت و پرتام  رو جمع کردم که وقت برگشتن به تهران دنبالشون نگردم، سه تارم و دفتر نتم رو هم برداشتم و رفتم باغ. 


هوا عالی، باغ عالی، جای همه شما خالی. 


کمی که نشستیم، من سه تارم رو اوردم و چند تا اهنگ دست و پا شکسته ای زدم.. لاو استوری، سلطان قلبها و چند تا قطعه من درآوردی!


بعدش اهنگ مرغ سحر رو زدم! خواهرها و خواهرزاده ها هم شروع کردند به خوندن!

مــــــــرغ ســــــــــــحـــــــــر نـــــــاله سر کـــــــــــن.... 

دااااااااااغ مـــــــــــــــرا تـــــــــــــازه تر کـــــــــــــن.... 


گرم زدن و خوندن بودیم که دیدیم یه صدای اضافه این وسط میاد!!! یکی پشت در باغ واستاده بود و ما که میخوندیم اون وسطش ناله میکرد!!! 

نمیتونستیم حدس بزنیم کیه! ولی میدونستیم هر کی هست آشناست!

بعد کمی مسخره بازی اومد تو چارچوب در ظاهر شد! 

پسر عمه م! گفت داشتم با ماشین رد میشدم، دیدم اینجا کنسرته!!! گفتم بیام همراه بشم باهاتون!

:))))


ما همه زدیم زیر خنده. 


اومد نشست و یه چایی دور هم خوردیم،

وقت رفتن گفت: 

ما ادمها، قدر زیبایی ها و خوشی هایی که داریم رو نمیدونیم! همه چی رو توی پول و زرق و برق دنیا میبینیم! همین دورهمی امروز و این چایی که با هم خوردیم و این اواز خوندنا بهترین خوشی دنیاست که نباید با هیچی عوضش کرد.. 

این هوای دلنشین باغ رو با دنیا هم نمیشه خرید! 

استفاده کنید!


بعد رو به من میکنه میگه: 

هوی! با توام! هی میری تهران برای خودت میگردی.. قدر اینجا رو بدون! قدر این لحظه رو بدون...! 



 

  • فریba
همکارم صبح ساعت از 8 گذشته بود که رسیده پشت در اتاق!

ما هم طبق عادت همیشگی در رو بسته بودیم تا تمرکزمون بهم نخوره. 

از اونجایی که ایشون همیشه اولین نفری بود که میومد سر کار، فکر کرده بود امروز هم لابد اولین نفره!! 

ما همه تو اتاق پشت میزامون نشستیم، دیدیم یکی داره به در ورمیره، فشار باد کولر نمیگذاشت راحت در رو باز کنه! اونم فکر میکرد در قفله هی همینطور با کلید ور میرفت به در و دسته رو میکشید و یک سروصدایی راه انداخته بود که خدا میدونه!

ما هم همه تو اتاق مردیم از خنده.

یکی از بچه ها خواست بره در رو باز کنه، بهش گفتم ولش کن بذار یکم بخندیم!!!! 

هممون رو به در نشستیم و هر هر و کر کر!!

بالخره بعد کلی ور رفتن، تونست در باز رو با کلید باز کنه و بیاد تو!

سایت رفت رو هوا. 

ایشون هم بهش برخورد که همتون این تو نشستید چرا هیچی نمیگید!!!

 

 

خیلی آدم مردم ازاری هست من، نه!؟

 

  • فریba
امروز یا نهایت فردا، این بخش رو تکمیل میکنم!

منتظر باشید. 

 

 

  • فریba
اولین قسمت از سفرنامه بنده به اصفهان رو در ادامه مطلب بخونید!

 

 

پی نوشت:

(خوبه من مارکوپولو نشدم وگرنه یه کتابخونه ملی برای ثبت سفرنامه من کم میومد!! :)))))

  • فریba
جلسه داشتیم،

یکی از مهمونای ویژه این جلسات ما مشاور وزیر .... هستند!! 

فوق العاده انسان با سواد و نظریه پرداز و در عین حال صاف و خاکی و خودمونی هستند. 

ایشون بنده رو به نام " بــچـــه" خطاب میکنند!!! 

مثلا میگه: 

بچه! محور جلسه امروزمون چیه؟

بچه! فلان فرم رو به من بده!

بچه! رشته ت چی بود تو!؟

بهشون میگم: اقای دکتر فامیلی من هست فلان!!! 

میگه: خوشم نمیاد از فامیلت برای همین صدات میزنم بـــچــــه! 

:|

 

 

پی نوشت: 

به شدت خسته م، 

گزارش اصفهان رو فردا و شاید پس فردا و شاید هم هفته بعد... 

 

  • فریba
من برگشتم!

جلسه داریم امروز بعد از ظهر و من از راه نرسیده باید گزارش و مستندات جلسه امروز رو آماده کنم!

بعد از جلسه امروز میام و از این سه روزی که اصفهان بودم، یه گزارشی هم خدمت شما خواهم داد! 

فعلا.

:)

  • فریba
ساعت 17:39

اینجا اصفهان است 

صدای من رو از دانشگاه اصفهان میشنوید!! 

روز اول کارگاه برگزار شد و در زمینه مدیریت سوانح هوایی و نیز زلزله مطالبی را به ما آموختند. 

جالب بود. 

تازه میفهمم برای مدیریت صحیح یه سانحه ساده مثل سقوط هواپیما!!!!! (از بس تو کشورمون اتفاق افتاده شده مثل یه خبر تصادف معمولی) چه برنامه ریزی ها و چه هماهنگی هایی که به عمل نمیاد. یعنی مغز من سوت کشید وقتی دیدم چه خبره و چه تیمی که سر صحنه نباید حاضر بشه و چه تیمی که باید حاضر بشه!

و چقدر بد که اکثر ما ها نمیدونیم هنگام وقوع چنین حادثه ای حتی حضور یک نفر اضافی سر صحنه حادثه چقدر میتونه تو عملکرد تیم تاثیر منفی داشته باشه. 

از برنامه فردا خبر ندارم. 

روز سوم هم ازمون داریم و تنها کسانی که در ازمون موفق شوند، گواهی حضور در دوره را دریافت خواهند کرد! تصور کن تا الان تو کارگاه شرکت کردی، بعد شب خسته و کوفته پاشی بری خونه نوشین، تازه بشینی فایل های صوتی و یادداشتهات رو هم مرور کنی برای ازمون روز آخر!

  • فریba
پست 668 رو یادتون میاد؟ 

تو آرشیو مرداد ماه بود!

خواستم بگم من قبول شدم! مجوز شرکت تو دوره رو دریافت کردم و شنبه صبح سحر عازم اصفهان هستم انشالله. 

اونجا قرار دوست و یار شیرین و دیرین نوشین عزیزم رو ملاقات کنم. 

شبی از اون شبهایی هم که در اصفهان میگذرونم، مهمون خونه ش باشم. 

بچه های خوبی باشید. 

اگر اینترنت داشتم اونجا،

از حال خودم باخبرتون میکنم، 

هر چند شما نمیپرسید! 

فردا هم جاتون خالی داریم میریم جشنواره گل و گیاه محلات. 

همه شدیدا به من سفارش کردند ترو خدا امشب رو زود بخواب! فردا هی نگی من خوابم میاد نمیام!

هر چند بعضی سفارش کردند که امشب رو برم تو ماشین بخوابم تا کسی نخواد منو صبح بیدار کنه به زور!!! 

:)))))

  • فریba

والیبال رو دیدین دیشب!؟ 

خدائیش فکر نمیکردم ببریم! لحظه ای تصور برد تو ذهن من نبود. 

مخصوصا وقتی ست دوم رو واگذار کردیم. 

دیروز ما تا 7 جلسه داشتیم و من تو جلسه مدام ساعت رو نگاه میکردم که ای خدا پس کی تموم میشه این جلسه! بازی شروع شد!!!

جلسه که تموم شد، اول خواستم بمونم تو اتاقم و والیبال رو ببینم، دیدم نمیشه! بدو وسایلم رو برداشتم سمت خونه. رسیدم خونه از پشت در داد میزدم چند چنده!؟ ست چندیم؟ در رو که باز کردم دیدم تلویزیون خاموشه! جیغ زدم م م وااااااااالیبااااااااااااااااال ل ل ل.... 

پریدم تلویزیون رو روشن کردم و زدم سه، و یه جیغ دیگه از اینکه ست اول رو بردیم. 

از اونجائی که شدیدا به 3 امتیاز این بازی برای صعود احتیاج داشتیم و همچنین در صورت برد کامل ما باز هم صعودمون مشروط به بازی امریکا و آرژانتین بود، برای همین شرایط استرس آور شدیدی حاکم بود!! 

من نیمه دوم رو بدون اینکه در تعویض لباس خودم تجدید نظر کنم و یا جام رو عوض کنم در نیم متری تلویزیون تماشا کردم، جیغ و داد و نه و نو و چرا و بزن و تووره و ... فریادهایی بود که از من برمیخواست! 

آقا ما طاقت نداشتیم که!؟ ست دوم رو که باختیم من زدم از خونه بیرون!!!! 

ویرون خیابونا. تو خیابون به داخل مغازه ها نگاه میکردم ببینم کسی احیانا والیبال نمیبینه بپرسم چند چندیم!!!! 

ساعتی بعد برگشتم خونه ... والیبال تموم شده بود... منم استرس که خب چی شد نتیجه!

فورا زنگ زدم خونه هاجر اینا، با محمد صحبت کردم و گفتم نتیجه چی شد!؟ گفت 3 - 1 بردیم. منو میگی انگار دنیا رو بهم دادند. یکم جیغ و داد  کردم و از محمد تشکر کردم، خواستم خداحافظی کنم، گفت با هاجر کار نداری مگه!؟؟؟ گفتم نه!! میخواستم ببینم والیبال چند چند شد!!! :))) 

ولی هنوز دل توی دلمون نبود برای صعود ایران، که با پیروزی آرژانتین بر آمریکا، صعود ایران به مرحله بعدی قعطی شد .... وای که چقدر من خوشحالم از این پیروزی! 

دوست دارم برم کواچ رو بگیرم بغل ببوووووسم و بگم خیلی آقائی! 

  • فریba

عرضم به حضورتون که

من پنج شنبه بعد از کلاس سه تار،

با وجود اینکه خیلی خیلی کار داشتم و حجمی از گزارشات نانوشته منتظر من بودند،

ولی تصمیم گرفتم به دوستان پیشنهاد بدم بریم کوه

لذا تماس گرفتم اول با راضیه

اونم پایه، اوکی اول رو داد،

زنگیدم به هاجر، ایشون طبق معمول با آمیتا جون سیر میکردند

پیپو گزینه آخر برای دعوت بود که اونم تهران نبود و رفته بود ولایت.

ولی من و راضیه دلسرد نشدیم و ساعت پنج و نیم میدون درکه قرار گذاشتیم و دو نفری پاشدیم رفتیم

خوشگذرونی.

هوا عالی

درکه عالی

حال ما عالی

اصلا همه چی دست به دست هم داده بود به ما خوش بگذره.

حدود یکساعت و نیمی پیاده روی کردیم به سمت بالا، تا رسیدیم به یه رستوران دنج و خلوت.

رفتیم یه قسمت از رستوران که فضاش جدا از بقیه بود و رو به کوه بود نشستیم،

یعنی مدیونید اگر فکر کنید ما قلیون سفارش دادیم هاااا!!! اونم دو سیب!!! مدیونید!!!

اصلا و ابدا!

یعنی اون آخرا دیگه من سرم گیج میرفت! میخواستم برم سفارش بعدی رو بگم بیارن؛ نزدیک بود بخورم زمین! :))))
دوستم میگه مجبور بودین توتون به این سنگینی سفارش بدین!!! هر کی ندونه فکر میکنه شما ها سالهاست

اینکاره اید! میخندم و میگم مگه نیستیم!!!

بعد یه چای نبات لیوانی داااغ تو اون خنکای هوای درکه...

ساعت هشت و نیم هوا کاملا تاریک شده بود، از طرفی دلمون میخواست بمونیم و از طرفی هم تنها بودیم و نمیشد دیرتر از این تو کوه بگردیم برای خودمون!

لذا پیاده، از درکه تا خود پمپ بنزین ولنجک گز کردیم...

با راضیه از هر دری سخن گفتیم، اونجا به یاد دوستان بودیم و خواستیم بهشون زنگ بزنیم که گوشیا آنتن نمیداد..

یه تصمیمی که با راضیه گرفتیم و برای هاجر هم ملزم الاجراست این بود که حداقل هر دو هفته یه بار بیایم درکه! فقط هم درکه! توچال و دربند هم نه!

 

**خدای خوبم رو به خاطر این خوبی هایی که به من داده شکر میکنم: دوستان خوب، روزهای خوب، شبهای آرام و ...

 

پی نوشت:

این  هم آداب قلیون کشیدن برای ناکار بلدها!! :)))))

 

  • فریba
عکس دسته جمعی سفیران اهدای عضو در جشن نفس امسال، ساعت عکس یه چیزی حدودای 2:30 الی 3 بامداد رو جمعه 14 شهریور!!!!! 

اگه تونستید منو تو عکس پیدا کنید! 

http://www.ehda.ir/Gallery/Pictures/b2c772ac-6eca-4ff8-b6ef-9d6ceb4b7668.jpg

 

بقیه عکسها رو هم میتونید از سایت اهدا ببینید. 

http://www.ehda.ir/Gallery/ViewPages/AlbumPicsView.aspx?ID=26

 

  • فریba
در جشن نفس،

نفسمان برید!! 

جشن برگزار شد، خوب بود ولی میتونست خیلی بهتر از این باشه! ولی خب وقتی تعداد چندهزار نفر مهمان پیش بینی نشده به جشن میان، مسلما بی نظمی هایی اتفاق میفته که در اون شلوغی به راحتی قابل کنترل نیست! 

ولی برنامه های جشن بسیار زیبا بود. 

مستنداتی که تهیه شده بود و پخش شد (تو یکی از مستندات بنده در حال سخنرانی!!! بودم!!!) و ملاقات خانواده های اهدا کننده و گیرنده عضو که برخی شون بصورت ویژه دعوت شدن روی استیج، لحظه های بسیار زیبایی رو رقم میزد... من که با دیدن این صحنه ها نمیتونستم جلوی اشکام رو بگیرم... 

مهرناز کلاته اقا محمدی، نوعروسی بود که در روز چهلم پدرش، اعضای بدنش اهدا شده بود، نوعروسی که به گفته مادرش همیشه دوست داشت شهید بشه و قلبش به یک جانباز شیمیایی اهدا میشه که این جانباز بعد از چندماه به دلیل مشکلات تنفسی، شهید میشه... 

خانواده های عزیز اهدا کننده عضو که همه با عکسهای عزیزانشون به جشن اومده بودند و گوشه گوشه محل جشن نشسته و چه بسا ایستاده بودند و عکسهای عزیزانشون رو بالای سر گرفته بودند تا بگن عزیز من زنده است و جائی گوشه این جمع نشسته...
پدری در حالیکه عکس پسر نوجوونش تو دستش بود به طرف غرفه خبر اومد و در حالیکه گریه میکرد میگفت من این همه راه از شهرستان اومدم اینجا تا بتونم گیرنده قلب پسرم رو ببینم و صدای قلبش رو بشنوم..

و مادری که کودکش رو اهدای عضو کرده بود به شدت میگریست و من او را بغل کرده بودم و در حالیکه همراهش اشک میریختم ازش میخواستم به خاطر بی نظمی های که تو پذیرایی بوجود اومده ما رو حلال کنه...

و آخر شب ...
ساعت حدودای 3 نیمه شب ...
من بودم و هزاران صندلی خالی و جمعی از سفیران اهدای عضو که روزها و چه بسا ماهها برای برگزاری این جشن تلاش کرده بودند ...

 

 

  • فریba

عاقا جای همگی بسیار خالی ما رفته بودیم عقد کنان!

عروس از اقوام نزدیک ما و دقیقا همنام و هم فامیلی من. (تو این مدت همه فکر میکردند این منم که دارم ازدواج میکنم!!!) و جناب آقای داماد هم از شهر دوست و همسایه، یزد!

جشن عقدی ساده و خودمانی بود و بسیار بهمان خوش گذشت.

بنده ظهر روز عقد به منزل رسیدم و در گام نخست مشغول بررسی لباس های مجلسی جهت پوشیدن در مراسم.

عصر به منزل عروس رفتیم و کمک رسانی در امر خطیر چیدمان سفره عقد و تزئینات لازم و شیرینی و میوه و ...
دم غروب برگشتیم به منزل و از آنجا که وقت بسیار تنگ بود و از طرفی مهمانان گرام، شام را در منزل ما میل فرمودند و ما کلی کار جهت انجام دادن داشتیم، لذا قید وقت ارایشگاهمان را زدیم و تصمیم گرفتیم خودمان، خودمان را بیارائیم!!

حالا وضعیت بنده را داشته باشید که دو ساعت تمام موهایمان را مدل داده ایم و به محض آمدن مهمانان مجبور شدیم شال بپوشیم و هر چه بافته بودیم پنبه شد!! وسط پذیرایی از مهمانان و چیدن بساط شام، فرصتی اگر بود به زدن کرم و پنکک و ریمل و خط چشم و رژ و ابنها... میپرداختیم. مراسم زیبایی بود. دوست داشتیم.

خانواده داماد شاکی از اینکه چراا اینقدر شلوغ است!! چرا اینقدر مهمان دعوت کرده اید و ما در پاسخ گفتیم تازه شانس آوردید نصف فامیل ما در عزای خویشان به سر میبرند و نیامده اند!!!! اگر نه که جای سوزن انداختن نبود!!

آخرشب بعد از مراسم حدودای ساعت 1 که ما به خانه برگشتیم با حجم عظیمی از ظرفهای نشسته مواجه شدیم، در دو راهی اینکه امشب ظرف بشوریم یا فردا صبح مانده بودیم، که زنگ درب منزل به صدا در آمد و دخترعموها جهت امداد رسانی به منزل ما آمدند. آمدن ایشان به منزل ما همان و جمع ما جمع شدن و گپ و گفت و و بگو و بخند تا ساعت 2 نیمه شب همان!

ساعت 2 پاشدیم جمیعا (من و خواهران و عروس و دختر عموها رفتیم سراغ ظرفها) پروسه شستن ظرفها طولی نینجامید و بعد از گذر نیم ساعت ما حیاط خانه را شستیم و ظرفها را دسته بندی کردیم و مجددا برگشتیم به نشیمن خانه و مراسم گپ و گفت همچنان ادامه یافت تااااااا ساعت 4 صبح! مادر جان هم این وسط با چای و تخمه و خربزه (این خربزه همان خربزه ای است که در پست .... به آن اشاره گردید!! :))))

ساعت 4 شیپور خواب را زدیم (اصولا شیپور را برای بیداری میزنن نه خواب!! ولی ما مجبور شدیم برای خواب هم شیپور بزنیم!!!) و هر کسی به گوشه ای خزید و عده ای که انگار هنوز حرف برای گفتن داشتن به گوشه تری خزیدند و بساط گپ و گفت را در زیر پتو ادامه دادند!!

صبح ساعت حدودای 9:30 زنگ در خانه مجددا به صدا در آمد و صدایی آمد که پرسید کیه! و بعد بلند گفت آبجی اومده! این یعنی که خواب بی خواب! آبجی جان آمدند و همه را با تیکه ای از خواب بیدار کردند و هر کسی همانجا که خوابیده بود بر جای نشست و همگی با سروصورت خواب آلود به مرور آنچه شب گذشته در غیاب آبجی بزرگه گذشته بود، پرداختند.

این برنامه تا ساعت 3 بعد از ظهر و البته با حضور گرما بخش عمو و زن عمو و پسرعموها و عروس ها و نوه هایشان ادامه پیدا کرد و یکی از خاطره انگیزترین روزهای گرم تابستان را برای ما رقم زد.

اما از داماد تازه به خانواده ما پیوسته بگویم که پسری به سن شناسنامه ای کم سن (26 ساله) اما به سن تجربه و دنیا دیدگی بسیار بزرگتر و پخته تر به نظر میامد. بسیار محجوب و در عین حال صمیمی و خودمانی بود. از همان روز اول مهرش در دل همه فامیل نشست و همه خوشحال از اینکه دومین فریبای فامیل (چون من از اون بزرگترم اما مجرد!!) بختی خوب نصیبش گشته و خیالشان از این بابت که او با غریبه ای آشنا وصلت کرده است، راحت شد!

باشد که چنین بختی نصیب تمام مجردان فامیل گردد بویژه مجردان این جمع!!


پی نوشت1 :
اما در توضیح چگونگی آشنایی عروس و داماد باید بگویم که: عروس محترم جهت انجام بخش هایی از امر خطیر پروژه ای که استاد راهنمایشان به ایشان محول نموده، به یک سازمانی معرفی میگردد و در آن سازمان، آقای داماد به عنوان مسئول هماهنگی ایشان را راهنمایی مینماید و این راهنمایی همچنان ادامه یافته تا به ازدواج این دو ختم میگردد!
تا باشد از این پایان نامه ها و پروژه ها!

پی نوشت2:
ملت پایان نامه مینویسن، ما هم دو سال پایان نامه نوشتیم!!!
والا!

 

  • فریba
کلید خونمون رو گم کردم. 

هر چی فکر میکنم نمیدونم آخرین بار کجا گذاشتمش. 

طبیعتا باید تو کیفم گذاشته باشم.چون درب خونه ما حتما باید با کلید بسته بشه و برای همین نمیتونی کلید رو فراموش کنی!! 

پریشب که داشتم جمع میکردم بدو بدو برم خونه، احتمال میدم کلید رو روی در جا گذاشته باشم و یا تو راه پله از دستم افتاده باشه. 

یا شاید تو کیفم بوده موقعی که داشتم وسایلم رو درمیاوردم از تو کیفم افتاده باشه بیرون. 

یعنی کجا میتونه باشه!؟ 

 

  • فریba

آغا ما عزم جزم کرده بودیم که آخر امسال یه ماشین بخریم

و از اونجا که وسعمون به پراید بیشتر نمیرسید این بود که داشتیم برنامه ریزی هامون رو انجام میدادیم و حتی رنگش رو هم انتخاب کرده بودیم!

ولی امشب که با ماشین این قوم گرامی که پراید هست و از اتفاق پراید سفید رنگ (رنگ منتخب من برای پراید!!!) اومدیم، حسابی از کت و کول افتادم، یعنی تو عمرم اینقدر سختی نکشیده بودم که امروز تو این پراید اذیت شدم!!! وقتی پیاده شدم حس کردم یه دور رفتم قله دماوند و اومدم اونقدر که بدنم کوفته بود!!!

من همیشه طولانی ترین مسیری که با پراید رفته بودم از خونه خودمون تا خونه خواهر و یا دیگه نهایت تا باغ بود! ولی امشب... وااااای ... مردم! 

 

خلاصه که پشیمون شدم حسابی! لذا باید سرمایه م رو بیشتر بگذارم و روی گزینه ای دیگری برنامه ریزی کنم!! 

 
  • فریba
قسمت شد امشب کاملا اتفاقی بیام خونه!

ولی بی خبر!

حدودای 8 شب همراه یکی از اقوام جمع کردیم اومدیم. 

حدودای دوازده و نیم رسیدم خونه. بابا و مامان خواب بودند و برادرها نیمه خواب. خواهر جان هم از روشنایی چراغهای طبقه بالا معلوم بود که بیدارند. 

به حدی خسته بودم که فکر کردم الان برسم خونه همون دم در غش میکنم، ولی الان با دیدن ساعت ثبت پست میبینید که اینطوری نیست!! و ساعت از 3 هم گذشته و من همچنان بیدارم. 

نشستیم با برادرها کلی گفتیم و خندیدیم، انگار نه انگار کسی خوابه!! از سروصدای ما، مادر جان بیدار شد و از اتاق اومد بیرون و گفت چه خبرتونه! متوجه شد که به جز برادرها کسی دیگر هم تو جمع حضور داره! تو خواب و بیداری و تاریکی خونه زل زل نگاه میکرد ببینه من کی ام! 

برادرم خندید و گفت فریبا اومده! مادرجان همینطور نگاه میکرد و گفت: کی؟! فریبا!؟ از کجا؟! 

اون یکی میخنده میگه، خربزه باز کردیم از توش اومد بیرون!!! (این خربزه ماجرا داره که قابل تعریف نیست!!! :))))

بدین گونه مادر هم به جمع ما پیوست و یه دو ساعتی گفتیم و خندیدیم، آخر سر با تذکر برادر گرامی که پاشید برید میخوام بخوابم صبح بیدار نمیشم برم سرکار!!! ما متفرق شدیم. 

من اومدم یه سر اتوماسیون رو چک کنم، همینطور گیر کردم تو نت! 

نه که سرعت وای فای هم خوبه ها، اصن آدم رو مجذوب خودش میکنه! 

الانم که درگیر مباحثه با دوستان گرام هستیم که مثل من خواب از سرشون پریده و تو وایبر و فیس.بوک و الخ چرخ میزنن!

شب بر همگی .... نه ببخشید... صبح شما بخیر!!!

 

بعدا نوشت:

هم اکنون که مشغول ثبت این پست بودم، پدرجان هم بیدار شد و با دیدن من که سر جای همیشگیم نشسته م و  زل زده م به مانیتور، خواب از چشمان مبارکشان پرید!!! 

  • فریba

سلام سلام صد تا سلام

آخر هفته تون چطور بود؟

پنج شنبه و جمعه من که خیلی خوب و عالی گذشت.

پنج شنبه صبح من بعد از کلاس سه تار، رفتم واحد پیوند برای کارای جشن نفس. تا حدودای 6 اونجا بودم. (در مورد این قسمت من یه پست خواهم نوشت)

قرار بود من آخر هفته برم خونه هاجر اینا ولیکن چون به شدت خسته بودم و نا نداشتم برم جائی، از هاجر خواستم بیاد خونه ما. سر خیابون بهم رسیدیم و رفتیم خونه.

هاجر هم طبق عادت همیشگی رفته بود کلی چیپس و پفک و بستنی خریده بود اومده بود. من خودم هم هفته پیش یه عالمه از این آت آشغالا خریده بودم! الان ما تو خونمون یه سوپر مارکت داریم!!!

نشستیم کلی حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم و درددل کردیم و فیلم (اقلیما) دیدیم (نوشین جات رو خیلی خالی کردیم) و کامواهایی که هفته پیش خریده بودیم رو نشستیم به بافتن. البته من نشسته بودم و هاجر میبافت!! :)))

هاجر دو تا دستکش خوشگل بافت برای هردو تامون. (هاجر عکسش رو بفرست برام بذارم تو وب) منم بلدم هاا، ولی این هاجر نمیذاشت! هی میگفت بده من ببافم!!!

جمعه هم چون شب قبلش تا ساعت 3 بیدار بودیم، لذا تا ظهر گرفتیم خوابیدیم. بعدش یه صبحانه مفصل و ادامه بافتنی و دیدن فیلم ( The Others) و هله هوله خورون!

ما شب مهمون داشتیم. صاحب خانه گرامی قرار بود بیاد خونه برای تمدید قرار داد خونه صحبت کنیم. من دست تنها بودم و کلی باید خونه رو مرتب میکردم. آشپزخونه و سرویس رو شستم و تمام کابینت ها و درب ها و چارچوب در و مبل و میز رو دستمال کشیدم. چیدمان میز و گلدونا رو با هاجر عوض کردیم. پادری ها رو برداشتم تا خونه خیلی شلوغ به نظر نیاد. میز مطالعه رو گذاشتم یه گوشه و کتاب های زبان هم خونه ای و کتاب های موسیقی خودم + لپ تاپ و خودکار و مدادها رو چیدم روش.

بعدشم پریدیم با هاجر بیرون تا میوه بخریم.

تمام وسایل پذیرایی رو اعم از شیرینی و شکلات و خرما و میوه و چای و ... رو آماده کردم و روی میز چیدم.
ساعت حدودای 7 بود که هم خونه ای از راه رسید، با چشمان وق زده که ای ول بابا فریبا چه کردی!!!!

خلاصه صاحب خانه گرامی حوالی ساعت 7:30 به همراه همسر گرامی اومدند خونه برای تمدید قرارداد و با کلی چک چونه زدن به یه قیمتی توافق کردیم و خونه رو تمدید کردیم.

وقتی داشتند میرفتند بهمون گفت دوست داریم دخترامون رو بفرستیم پیش شما هر از چندگاهی باهاشون صحبت کنید یکم ازتون یاد بگیرن!!! ما هم گفتیم خب بیاااااااااااان قدمشووووون رو چشم.

همسایه طبقه پائینی از اینکه ما خونه رو تمدید کردیم و موندنی هستیم در پوست خود نمیگنجید! به محض رفتن صاحب خانه به ما زنگ زد و گفت بدوئید بیاید پائین یه چائی دور هم بخوریم!

ساعت 12 از خونه همسایه برگشتیم و منم یه دوش گرفتم و خوابیدم...

صبح روز شنبه تون هم بخیر!

 

  • فریba
دارم از خستگی غش میکنم!

نازنین گیر داده بیا بریم پارک لاله. نمیدونم این بچه چی از جون پارک لاله میخواد، سرش رو میگیری، تهش پارک لاله است!

فردا صبح کلاس سه تار دارم. میزانهای آخر لاو استوری رو هر کاری کردم نتونستم بزنم! نتها رو قاطی میکنم!! تو کلاس همه شاگردا انتظار دارند من از همه بهتر بزنم!  فردا خب از همه بهتر گند میزنم!! :))

فردا بعد از کلاس میخوام برم واحد پیوند، برای کارای جشن نفس. 

خوب شد دیروز نرفتم! دیروز یه مورد اهدای عضو داشتند. وای... :(

آخر هفته خوبی داشته باشید. 

روز بر همگی خوش!

 

  • فریba
بانك اهداكنندگان غير خويشاوند